3101 کسی که باده خورد بامداد زین ساقی Aخمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی
به ناشتاب سعادت مرا رسید شتاب Aچنانک کعبه بیاید به نزد آفاقی
بیا حیات همه ساقیان بپیما زودAشراب لعل خدایی خاص رواقی
هزار جام پر از زهر داده بود فراق Aرسید معدن تریاق و کرد تریاقی
بیا که دولت نو یافت از تو بخت جوان Aبیا که خلعت نو یافت از تو مشتاقی
چگونه خنده بپوشم انار خندانم Aنبات و قند نتاند نمود سماقی
تویی که جفت کنی هر یتیم را به مرادAکه هیچ جفت نداری به مکرمت طاقی
جهان لهو و لعب کودکانه باده دهدAز توست مستی بالغ که زفت سغراقی
به گرد خانه دل مرا غم همی گرددAبکند دیده ماران زمرد راقی
برآ در آینه شو یا ز پیش چشمم دورAکه زنگ قیصر روم و عدو احداقی
نماید آینه ام عکس روی و قانع نیست Aصور نماید و بخشد مزید براقی
از این گذر کن کامروز تا به شب عیش است Aخراب و مست دریدیم دلق زراقی
بریز بر سر و ریشش سبوی می امروزAهر آنک دم زند از عقل و خوب اخلاقی
چراغ قصر جهان قیصر منست امروزAبه برق عارض رومی و چشم قفچاقی
به باد باده پراکنده گشت ابر سخن Aفرست باده بی ابر را که رزاقی
3102 برست جان و دلم از خودی و از هستی Aشدست خاص شهنشاه روح در مستی
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه Aزهی بلند که جان گشت در چنین پستی
درست گشت مرا آنچ می ندانستم Aچو در درستی آن مه مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشادAبجستم از خود و گفتم زهی سبک دستی
طبیب فقر بخست و گرفت گوش مراAکه مژده ده که ز رنج وجود وارستی
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزدAنه بحر را تو زبونی نه بسته شستی
ز شمس تبریز این جنس ها بخر بفروش Aز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی