3081 تو عاشقی چه کسی از کجا رسیدستی Aمرا چه می نگری کژ به شب خریدستی
چه ظلم کردم بر تو که چون ستم زدگان Aکله زدی به زمین بر قبا دریدستی
تظلمی به سلف می کنی مگر پیشین Aکه داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
غلط ز رنگ تو پیداست ز آل یعقوبی -بدیده رخ یوسف که کف بریدستی
ز تیر غمزه دلدار اگر نخست دلت Aچرا ز غصه و غم چون کمان خمیدستی
ز آه و ناله تو بوی مشک می آیدAیقین تو آهوی نافی سمن چریدستی
تو هر چه هستی می باش یک سخن بشنوAاگر چه میوه حکمت بسی بچیدستی
حدیث جان توست این و گفت من چو صداست Aاگر تو شیخ شیوخی وگر مریدستی
تو خویش درد گمان برده ای و درمانی Aتو خویش قفل گمان برده ای کلیدستی
اگر ز وصف تو دزدم تو شحنه عقلی Aوگر تمام بگویم ابایزیدستی
دریغ از تو که در آرزوی غیری توAجمال خویش ندیدی که بی ندیدستی
تو را کسی بشناسد که اوت کسی کرده ست Aدگر کیست نداند که ناپدیدستی
دلا برو بر یار و مباش بسته خویش Aکه سایح و سبک و چابک و جریدستی
به ترک مصر بگفتی ز شومی فرعون Aبر شعیب چو موسی فروخزیدستی
چون عمر ماست حدیثش دراز اولیترAچنین درازسخن را بدان کشیدستی
همی دوم پی ظل تو شمس تبریزی Aمگر منم عرفه تو مگر که عیدستی
3082 رهید جان دوم از خودی و از هستی Aشده ست صید شهنشاه خویش در مستی
زهی وجود که جان یافت در عدم ناگاه Aزهی بلند که جان گشت در چنین پستی
درست گشت مرا آنچ من ندانستم Aچو در درستی ای مه مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشادAچو خون بجستم از تن زهی سبک دستی
طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم Aکه مژده ده که ز رنج وجود وارستی
ز انتظار رهیدی که کی صبا بوزدAنه بحر را تو زبونی نه بسته شستی
ز شمس تبریز این جنس ها بخر بفروش Aز نقدهاش چو آن کیسه بر کمر بستی
3083 بیا بیا که چو آب حیات درخوردی Aبیا بیا که شفا و دوای هر دردی
بیا بیا که گلستان ثنات می گویدAبیا بیا بنما کز کجاش پروردی
بیا بیا که به بیمارخانه بی قدمت Aنمی رود ز رخ هیچ خسته ای زردی
برآ برآ هله ای آفتاب چون بی توAنمی رود ز هوا هیچ تلخی و سردی
برآ برآ هله ای مه که حیف بسیارست Aکه دیده ها همه گریان و تو در این گردی
بیا بیا که ولی نعمت همه کونی Aکه مخلص دل حیران و مهره نردی
بیا بیا و بیاموز بنده خود راAکه در امامت و تعلیم و آگهی فردی