3070 اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری Aبه جان من که نترسی و هیچ غم نخوری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست Aیقین بدانک تو در عشق شاه مختصری
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی Aکه خشم حق نبود همچو کینه بشری
چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی Aتو را گهر نپذیرد ازانک بدگهری
وگر چو حامله لرزان شوی به هر بویی Aز حاملان امانت بدانک بو نبری
پسند خویش رها کن پسند دوست طلب Aکه ماند از شکر آن کس که او کند شکری
ز ذوق خویش مگو با کسی که همدل نیست Aازانک او دگرست و تو خود کسی دگری
3071 دلا همای وصالی بپر چرا نپری Aتو را کسی نشناسد نه آدمی نه پری
تو دلبری نه دلی لیک به هر حیله و مکرAبه شکل دل شده ای تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی Aز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد چو پر و بال ویی Aنظر چرات نبیند چو مایه نظری
چه زهره دارد توبه که با تو توبه کندAخبر کی باشد تا با تو ماندش خبری
چه باشد آن مس مسکین چو کیمیا آیدAکه او فنا نشود از مسی به وصف زری
کیست دانه مسکین چو نوبهار آیدAکه دانگیش نگردد فنا پی شجری
کیست هیزم مسکین که چون فتد در نارAبدل نگردد هیزم به شعله شرری
ستاره هاست همه عقل ها و دانش هاAتو آفتاب جهانی که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموزAاثر نماند از او چون تو شاه بر اثری
کیم بگو من مسکین که با تو من مانم Aفنا شوم من و صد من چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی Aگذشته ست ز اوهام جبری و قدری
3072 به من نگر که بجز من به هر کی درنگری Aیقین شود که ز عشق خدای بی خبری
بدان رخی بنگر که کو نمک ز حق داردAبود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری
تو را چو عقل پدر بوده ست و تن مادرAجمال روی پدر درنگر اگر پسری
بدانک پیر سراسر صفات حق باشدAوگر چه پیر نماید به صورت بشری
به پیش تو چو کفست و به وصف خود دریاAبه چشم خلق مقیمست و هر دم او سفری
هنوز مشکل مانده ست حال پیر تو راAهزار آیت کبری در او چه بی هنری
رسید صورت روحانیی به مریم دل Aز بارگاه منزه ز خشکی و زتری
از آن نفس که در او سر روح پنهان شدAبکرد حامله دل را رسول رهگذری
ایا دلی که تو حامل شدی از آن خسروAبه وقت جنبش آن حمل تا در او نگری
چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی Aچو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری