3068 فرست باده جان را به رسم دلداری Aبدان نشان که مرا بی نشان همی داری
بدان نشان که همه شب چو ماه می تابی Aدرون روزن دل ها برای بیداری
بدان نشان که دمم داده ای از می که خویش Aتهی و پر کنمت دم به دم قدح واری
بگرد جمع مرا چون قدح چه گردانی Aچو باده را به گرو برده ای نمی آری
از آن میی که اگر بر کلوخ برریزی Aکلوخ مرده برآرد هزار طراری
از آن میی که اگر باغ از او شکوفه کندAز گل گلی بستانی ز خار هم خاری
چو بی تو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من Aچو چنگ بی خبرم از نوا و از زاری
گره گشای خداوند شمس تبریزی Aکه چشم جادوی او زد گره به سحاری
3069 نگاهبان دو دیده ست چشم دلداری Aنگاه دار نظر از رخ دگر یاری
وگر نه به سینه درآید به غیر آن دلبر -بگو برو که همی ترسم از جگرخواری
هلا مباد که چشمش به چشم تو نگردAدرون چشم تو بیند خیال اغیاری
به من نگر که مرا یار امتحان ها کردAبه حیله برد مرا کشکشان به گلزاری
گلی نمود که گل ها ز رشک او می ریخت Aبتی که جمله بتان پیش او گرفتاری
چنین چنین به تعجب سری بجنبانیدAکه نادرست و غریبست درنگر باری
چنانک گفت طراریم دزد در پی توست Aچو من سپس نگریدم ربود دستاری
ز آب دیده داوود سبزه ها بررست Aبه عذر آنک به نقشی بکرد نظاری
براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت Aنظر به سنبله تر یکی ستمکاری
حذر ز سنبل ابرو که چشم شه بر توست Aهلا که می نگرد سوی تو خریداری
چو مشتری دو چشم تو حی قیومست Aبه چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
دهی تو کاله فانی بری عوض باقی Aلطیف مشتریی سودمند بازاری
خمش خمش که اگر چه تو چشم را بستی Aریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری
ولیک مفخر تبریز شمس دین با توست Aچه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری
3070 اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری Aبه جان من که نترسی و هیچ غم نخوری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست Aیقین بدانک تو در عشق شاه مختصری
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی Aکه خشم حق نبود همچو کینه بشری
چو غیر گوهر معشوق گوهری دانی Aتو را گهر نپذیرد ازانک بدگهری
وگر چو حامله لرزان شوی به هر بویی Aز حاملان امانت بدانک بو نبری
پسند خویش رها کن پسند دوست طلب Aکه ماند از شکر آن کس که او کند شکری
ز ذوق خویش مگو با کسی که همدل نیست Aازانک او دگرست و تو خود کسی دگری