فهرست کتاب


دیوان شمس تبریزی «غزلیات»

مولانا جلال الدین محمد بلخی‏

3063 به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی Aبجوشد از تک دل چشمه چشمه شیرینی

کلید حاجت خلقان بدان شده ست دعاAکه جان جان دعایی و نور آمینی
دلا به کوی خرابات ناز تو نخرندAمکن تو بینی و ناموس تا جهان بینی
در آن الست و بلی جان بی بدن بودی Aتو را نمود که آنی چه در غم اینی
تو را یکی پر و بالیست آسمان پیماAچه در پی خر و اسپی چه در غم زینی
بگو بگو تو چه جستی که آنت پیش نرفت Aبیا بیا که تو سلطان این سلاطینی
تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری Aعروس جان نهان را هزار کابینی
چه چنگ درزده ای در جهان و قانونش Aکه از ورای فلک زهره قوانینی
به روز جلوه ملایک تو را سجود کنندAبنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی
میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین Aکنند خدمت تو بعد از این که تو دینی
ستاره وار به انگشت ها نمودندت Aچو آفتاب کنون نامشار تعیینی
اگر چه درخور نازی نیاز را مگذارAبرای رشک ز ویسه خوشست رامینی
خمش به سوره کنون اقرا بسی عمل کردی Aز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی

3064 ز بامداد دلم می پرد به سودایی Aچو وام دار مرا می کند تقاضایی

عجب به خواب چه دیده ست دوش این دل من Aکه هست در سرم امروز شور و صفرایی
ولی دلم چه کند چون موکلان قضاAهمی رسند پیاپی به دل ز بالایی
پرست خانه دل از موکل عجمی Aکه نیست یک سر سوزن بهانه را جایی
بهانه نیست وگر هست کو زبان و دلی Aگریز نیست وگر هست کو مرا پایی
جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه Aروان و رقص کنانیم تا به دریایی
اگر چه سیل بنالد ز راه ناهموارAقدم قدم بودش در سفر تماشایی
چگونه زار ننالم من از کسی که گرفت Aبه هر دو دست و دهان او مرا چو سرنایی
هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان Aخبر ندارد کو را نماند فردایی
غلام عشقم کو نقد وقت می جویدAنه وعده دارد و نه نسیه ای و نی رایی

3065 شدم به سوی چه آب همچو سقایی Aبرآمد از تک چه یوسفی معلایی

سبک به دامن پیراهنش زدم من دست Aز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
به چاه در نظری کردم از تعجب من Aچه از ملاحت او گشته بود صحرایی
کلیم روح به هر جا رسید میقاتش Aاگر چه کور بود گشت طور سینایی
زنخ ز دست رقیبی که گفت از چه دورAاز این سپس منم و چاه و چون تو زیبایی
کسی که زنده شود صد هزار مرده از اوAعجب نباشد اگر پیر گشت برنایی
هزار گنج گدای چنین عجب کانی Aهزار سیم نثار لطیف سیمایی
جهان چو آینه پرنقش توست اما کوAبه روی خوب تو بی آینه تماشایی
سخن تو گو که مرا از حلاوت لب توAنه عقل ماند و نه اندیشه ای و نی رایی