فهرست کتاب


دیوان شمس تبریزی «غزلیات»

مولانا جلال الدین محمد بلخی‏

3018 ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری Aسوخته باد آینه تا تو در او ننگری

جان من از بحر عشق آب چو آتش بخوردAدر قدح جان من آب کند آذری
خار شد این جان و دل در حسد آینه Aکو چو گلستان شده ست از نظر عبهری
گم شده ام من ز خویش گر تو بیابی مراAزود سلامش رسان گو که خوشی خوشتری
گر تو بیابی مرا از من من را بگوAکه من آواره ای گشته نهان چون پری
مست نیم ای حریف عقل نرفت از سرم Aغمزه جادوش کرد جان مرا ساحری
گر تو به عقلی بیا یک نظری کن در اوAتا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری
بر لب دریای عشق دیدم من ماهیی Aکرد یکی شیوه ای شیوه او برتری
گر چه که ماهی نمود لیک خود او بحر بودAصورت گوساله ای بود دو صد سامری
ماهی ترک زبان کرد که گفته ست بحرAنطق زبان را که تو حلقه برون دری
دم زدن ماهیان آب بود نی هواAزانک هوا آتشیست نیست حریف تری
بنگر در ماهیی نان وی و رزق اوAبحر بود پس تو در عشق از او کمتری
دام فکندم که تا صید کنم ماهیی Aصید سلیمان وقت جان من انگشتری
این چه بهانست خود زود بگو بحر کیست Aاز حسد کس مترس در طلب مهتری
روشن و مطلق بگو تا نشود از دلت Aمفخر تبریز ما شمس حق و دین بری

3019 ای که تو عشاق را همچو شکر می کشی Aجان مرا خوش بکش این نفس ار می کشی

کشتن شیرین و خوش خاصیت دست توست Aزانک نظرخواه را تو به نظر می کشی
هر سحری مستمر منتظرم منتظرAزانک مرا بیشتر وقت سحر می کشی
جور تو ما را چو قند راه مدد درمبندAنی که مرا عاقبت بر سر در می کشی
ای دم تو بی شکم ای غم تو دفع غم Aای که تو ما را به دام همچو شرر می کشی
هر دم دفعی دگر پیش کنی چون سپرAتیغ رها کرده ای تو به سپر می کشی

3020 پیشتر آ پیشتر چند از این رهزنی Aچون تو منی من توام چند تویی و منی

نور حقیم و زجاج با خود چندین لجاج Aاز چه گریزد چنین روشنی از روشنی
ما همه یک کاملیم از چه چنین احولیم Aخوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوارAهر دو چو دست تواند چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم یک خرد و یک سریم Aلیک دوبین گشته ایم زین فلک منحنی
رخت از این پنج و شش جانب توحید کش Aعرعر توحید را چند کنی منثنی
هین ز منی خیز کن با همه آمیز کن Aبا خود خود حبه ای با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر سگ بکند هم سگی Aهر چه کند روح پاک تن بکند هم تنی
روح یکی دان و تن گشته عدد صد هزارAهمچو که بادام ها در صفت روغنی
چند لغت در جهان جمله به معنی یکی Aآب یکی گشت چون خابیه ها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظرAچون که به توحید تو دل ز سخن برکنی