3015 جان و جهان می روی جان و جهان می بری Aکان شکر می کشی با شکران می خوری
ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته ترAتا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری
چهره چون آفتاب می بری از ما شتاب Aبوی کن آخر کباب زین جگر آذری
یک نظری گر وفاست هم صدقات شماست Aگر برسانی رواست شکر چنین توانگری
تا جگر خون ما تا دل مجنون ماAتا غم افزون ما کسب کند بهتری
شکر که ما سوختیم سوختن آموختیم Aوز جگر افروختیم شیوه سامندری
فاسد سودای تو مست تماشای توAبوسد بر پای تو از طرب بی سری
عشق من ای خوبرو رونق خوبان به توAگاه شوی بت شکن گاه کنی آزری
مستی از آن دید و داد شادی از آن بخت شادAچشم بدت دور باد تا که کنی لمتری
جانب دل رو به جان تا که ببینی عیان Aحلقه جوق ملک صورت نقش پری
از ملک و از پری چون قدری بگذری Aمحو شود در صفات صورت و صورتگری
3016 بازرهان خلق را از سر و از سرکشی Aای که درون دلی چند ز دل درکشی
ای دل دل جان جان آمد هنگام آن Aزنده کنی مرده را جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ماAتا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی بردری تو کمر کوه راAچونک ز دریای غیب آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را سرمه کش دل کنی Aچارق درویش را بر سر سنجر کشی
سینه تاریک را گلشن جنت کنی Aتشنه دلان را سوار جانب کوثر کشی
در شکم ماهیی حجره یونس کنی Aیوسف صدیق را از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را روزه مریم دهی Aتا سوی بهرام عشق مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت توبه دهی طبع راAتا دل و جان را به غیب بی دم و دفتر کشی
سنبله آتشین رسته کنی بر فلک Aزهره مه روی را گوشه چادر کشی
مفخر تبریزیان شمس حق ای وای من Aگر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی
3017 لاله ستانست از عکس تو هر شوره ای Aعکس لبت شهد ساخت تلخی هر غوره ای
مصحف عشق تو را دوش بخواندم به خواب Aآه که چه دیوانه شد جان من از سوره ای
مشکل هر دو جهان آه چه حلوا شودAگر شکر تو شود مغز شکربوره ای
چهره چون آفتاب بر تن چون غوره تاب Aتا بشود پرشکر در تن هر روده ای
وا شدن از خویشتن هست ز ماسوره سهل Aچونک سر رشته یافت خصم ز ماسوره ای
جسم که چون خربزه ست تا نبری چون خورندAبشکن و پیدا شود قیمت لاهوره ای
آه که ندیدی هنوز بر سر میدان عشق Aرقص کنان کله ها هر طرفی کوره ای
پیش طبیب دو کون رفتم بیمار عشق Aنبض دلم می جهید در کف قاروره ای
گفتمش ای شمس دین مفخر تبریز آه Aجز ز تو یابد شفا علت ناسوره ای