3000 ساقی بیار باده سغراق ده منی Aاندیشه را رها کن کاری است کردنی
ای نقد جان مگوی که ایام بینناAگردن مخار خواجه که وامی است گردنی
ای آب زندگانی در تشنگان نگرAبر دوست رحم آر به کوری دشمنی
هوشی است بند ما و به پیش تو هوش چیست Aگر برج خیبر است بخواهیش برکنی
اندر مقام هوش همه خوف و زلزله ست Aدر بی هشی است عیش و مقامات ایمنی
در بزم بی هشی همه جان ها مجردندAرقصان چو ذره ها خورشان نور و روشنی
ای آفتاب جان در و دیوار تن بسوزAقانع نمی شویم بدین نور روزنی
این قصه را رها کن ما سخت تشنه ایم Aتو ساقی کریمی و بی صرفه و غنی
هیهای عاشقان همه از بوی گلشنی است Aآگاه نیست کس که چه باغ و چه گلشنی
خشک آر و می نگر ز چپ و راست اشک خون Aای سنگ دل بگوی که تا چند تن زنی
بیهوده چند گویی خاموش کن بس است Aفرمان گفت نیست همان گیر که الکنی
تا شمس حق تبریز آرد گشایشی Aکاین ناطقه نماند در حرف معتنی
3001 ای نای بس خوش است کز اسرار آگهی Aکار او کند که دارد از کار آگهی
ای نای همچو بلبل نالان آن گلی Aگردن مخار کز گل بی خار آگهی
گفتم به نای همدم یاری مدزد رازAگفتا هلاک توست به یک بار آگهی
گفتم خلاص من به هلاک من اندر است Aآتش بنه بسوز بمگذار آگهی
گفتا چگونه رهزن این قافله شوم Aدانم که هست قافله سالار آگهی
گفتم چو یار گم شدگان را نمی نواخت Aاز آگهی همی شد بیزار آگهی
نه چشم گشته ای تو که بی آگهی ز خویش Aما را حجاب دیده و دیدار آگهی
زان همدم لبی که تو را سر بریده اندAای ننگ سر در این ره و ای عار آگهی
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی Aزیرا ز خودپرست و ز انکار آگهی
چون می چشی ز لعل لب یار ناله چیست Aبگذار تا کند گله ای زار آگهی
نی نی ز بهر خود تو نمی نالی ای کریم Aبگری بر آنک دارد ز اغیار آگهی
گردون اگر بنالد گاو است زیر بارAزین نعل بازگونه غلط کار آگهی