2980 آن لحظه ک آفتاب و چراغ جهان شوی Aاندر جهان مرده درآیی و جان شوی
اندر دو چشم کور درآیی نظر دهی Aو اندر دهان گنگ درآیی زبان شوی
در دیو زشت درروی و یوسفش کنی Aو اندر نهاد گرگ درآیی شبان شوی
هر روز سر برآری از چارطاق نوAچون رو بدان کنند از آن جا نهان شوی
گاهی چو بوی گل مدد مغزها شوی Aگاهی انیس دیده شوی گلستان شوی
فرزین کژروی و رخ راست رو شهاAدر لعب کس نداند تا خود چه سان شوی
رو رو ورق بگردان ای عشق بی نشان Aبر یک ورق قرار نمایی نشان شوی
در عدل دوست محو شو ای دل به وقت غم Aهم محو لطف او شو چون شادمان شوی
آبی که محو کل شد او نیز کل شودAهم تو صفات پاک شوی گر چنان شوی
آن بانگ چنگ را چو هوا هر طرف بری Aو آن سوز قهر را تو گوا چون دخان شوی
ای عشق این همه بشوی و تو پاک از این Aبی صورتی چو خشم اگر چه سنان شوی
این دم خموش کرده ای و من خمش کنم Aآنگه بیان کنم که تو نطق و بیان شوی
2981 ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی Aوی پاکشیده از ره کو شرط همرهی
مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش Aکی یابد آدمی ز حشیشات فربهی
هر شهر کو خراب شد و زیر او زبرAزان شد که دور ماند ز سایه شهنشهی
چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه Aاز سر چو رفت عقل چه ماند جز ابلهی
ای عقل فتنه ای همه از رفتن تو بودAوآنگه گناه بر تن بی عقل می نهی
آن جا که پشت آری گمراهی است و جنگ Aو آن جا که رو نمایی مستی و والهی
هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست Aنیمش جماد مرده و نیمیش آگهی
دریای آگهی که خردها همه از او است Aآن است منتهای خردهای منتهی
ای جان آشنا که در آن بحر می روی Aوی آنک همچو تیر از این چرخ می جهی
از خرگه تن تو جهانی منور است Aتا تو چگونه باشی ای روح خرگهی
ای روح از شراب تو مست ابد شده Aوی خاک در کف تو شد زر ده دهی
وصف تو بی مثال نیاید به فهم عام Aوافزاید از مثال خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهدAآلایشی نیابد بحر منزهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال راAزان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
دریا به پیش موسی کی ماند سد راه Aو اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی
او خواجه همه ست گرش نیست یک غلام Aآن سرو او سهی است گرش نشمری سهی
تو موسیی ولیک شبانی دری هنوزAتو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی
زان مزد کار می نرسد مر تو را که هیچ Aپیوسته نیستی تو در این کار گه گهی
خامش که بی طعام حق و بی شراب غیب Aاین حرف و نقش هست دو سه کاسه تهی
2982 ای ساقیی که آن می احمر گرفته ای Aوی مطربی که آن غزل تر گرفته ای
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدندAتا تو نقاب از رخ عبهر گرفته ای
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت Aاین چه قیامت است که از سر گرفته ای
ای خم خسروان که تو داروی هر غمی Aرنجور نیستی تو چرا سر گرفته ای
جانی است بس لطیف و جهانی است بس ظریف Aوین هر دو پرده را ز میان برگرفته ای
از جان و از جهان دل عاشق ربوده ای Aالحق شکار نازک و لاغر گرفته ای
ای آنک تو شکار چنین دام گشته ای Aملک هزار خسرو و سنجر گرفته ای
در عین کفر جوهر ایمان ربوده ای Aدر دوزخی و جنت و کوثر گرفته ای
ای عارفی که از سر معروف واقفی Aوی ساده ای که رنگ قلندر گرفته ای
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب Aدر آتشی و خوی سمندر گرفته ای
ای گل که جامه ها بدریدی ز عاشقی Aتا خانه ای میانه شکر گرفته ای
ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک Aچون بوی آن دو زلف معنبر گرفته ای
ای غمزه هات مست چو ساقی تویی بده Aیک دم خمش مباد چو ساغر گرفته ای
بهر نثار مفخر تبریز شمس دین Aای روی زرد سکه زرگر گرفته ای