2975 هر روز بامداد به آیین دلبری Aای جان جان جان به من آیی و دل بری
ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی Aوی روی من گرفته ز روی تو زرگری
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی Aاکنون نماند دل را شکل صنوبری
هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نوAچون لولیان گرفته دل من مسافری
این شهسوار عشق قطاریق می رودAحیران شدم ز جستن این اسب لاغری
از برق و آب و باد گذشته ست سم اوAآن جا که سم او است نه خشکی است و نه تری
راهی که فکر نیز نیارد در او شدن Aشیران شرزه را رود از دل دلاوری
چه شیر ک آسمان و زمین زین ره مهیب Aاز سر به وقت عرض نهادند لمتری
از هیبت قدر بنهادند رو به جبرAوز بیم رهزنان نگزیدند رهبری
آری جنون ساعه شرط شجاعت است -با مایه خرد نکند هیچ کس نری
تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی Aتا بر دری چگونه صف هجر بردری
ای دل خیال او را پیش آر و قبله سازAقانع مشو از او به مراعات سرسری
قانع چرا شدی به یکی صورتت که دادAپنداشتی مگر که همین یک مصوری
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شدAدر صف جنگ آی اگر مرد لشکری
2976 شد جادوی حرام و حق از جادوی بری Aبر تو حرام نیست که محبوب ساحری
می بند و می گشا که همین است جادوی Aمی بخش و می ربا که همین است داوری
دریا بدیده ایم که در وی گهر بودAدریا درون گوهر کی کرد باوری
سحر حلال آمد بگشاد پر و بال Aافسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب می خردAای عاشقان کی دید که شد ماه مشتری
امروز می گزید ز بازار اسپ اوAاسپان پشت ریش و یدک های لاغری
گفتم که اسب مرده چنین راه کی بردAگفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کشتی شکسته باید در آبگیر خضرAکشتی چو نشکنی تو نه کشتی که لنگری
دنیا چو قنطره ست گذر کن چو پا شکست Aبا پای ناشکسته از این پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس او است Aفرمان ارجعی را منیوش سرسری
2977 هر روز بامداد درآید یکی پری Aبیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری
گر عاشقی نیابی مانند من بتی Aور تاجری کجاست چو من گرم مشتری
ور عارفی حقیقت معروف جان منم Aور کاهلی چنان شوی از من که برپری
ور حس فاسدی دهمت نور مصطفی Aور مس کاسدی کنمت زر جعفری
محتاج روی مایی گر پشت عالمی Aمحتاج آفتابی گر صبح انوری
از بر و بحر بگذر و بر کوه قاف رو -بر خشک و بر تری منشین زین دو برتری
ای دل اگر دلی دل از آن یار درمدزدAوی سر اگر سری مکن این سجده سرسری
چون اسب می گریزی و من بر توام سوارAمگریز از او که بر تو بود کان بود خری
صد حیله گر تراشی و صد شهر اگر روی Aقربان عید خنجر الله اکبری
خاموش اگر چه بحر دهد در بی دریغ Aلیکن مباح نیست که من رام یشتری