2963 می زن سه تا که یکتا گشتم مکن دوتایی Aیا پرده رهاوی یا پرده رهایی
بی زیر و بی بم تو ماییم در غم توAدر نای این نوا زن کافغان ز بی نوایی
قولی که در عراق است درمان این فراق است Aبی قول دلبری تو آخر بگو کجایی
ای آشنای شاهان در پرده سپاهان Aبنواز جان ما را از راه آشنایی
در جمع سست رایان رو زنگله سرایان Aکاری ببر به پایان تا چند سست رایی
از هر دو زیرافکند بندی بر این دلم بندAآن هر دو خود یک است و ما را دو می نمایی
گر یار راست کاری ور قول راست داری Aدر راست قول برگو تا در حجاز آیی
در پرده حسینی عشاق را درآورAوز بوسلیک و مایه بنمای دلگشایی
از تو دوگاه خواهند تو چارگاه برگوAتو شمع این سرایی ای خوش که می سرایی
2964 دی دامنش گرفتم کای گوهر عطایی Aشب خوش مگو مرنجان کامشب از آن مایی
افروخت روی دلکش شد سرخ همچو اخگرAگفتا بس است درکش تا چند از این گدایی
گفتم رسول حق گفت حاجت ز روی نیکوAدرخواه اگر بخواهی تا تو مظفر آیی
گفتا که روی نیکو خودکامه است و بدخوAزیرا که ناز و جورش دارد بسی روایی
گفتم اگر چنان است جورش حیات جان است Aزیرا طلسم کان است هر گه بیازمایی
گفت این حدیث خام است روی نکو کدام است Aاین رنگ و نقش دام است مکر است و بی وفایی
چون جان جان ندارد می دانک آن نداردAبس کس که جان سپارد در صورت فنایی
گفتم که خوش عذارا تو هست کن فنا راAزر ساز مس ما را تو جان کیمیایی
تسلیم مس بباید تا کیمیا بیابدAتو گندمی ولیکن بیرون آسیایی
گفتا تو ناسپاسی تو مس ناشناسی Aدر شک و در قیاسی زین ها که می نمایی
گریان شدم به زاری گفتم که حکم داری Aفریاد رس به یاری ای اصل روشنایی
چون دید اشک بنده آغاز کرد خنده Aشد شرق و غرب زنده زان لطف آشنایی
ای همرهان و یاران گریید همچو باران Aتا در چمن نگاران آرند خوش لقایی
2965 ای برده اختیارم تو اختیار مایی Aمن شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره داردAغم این قدر نداند ک آخر تو یار مایی
من باغ و بوستانم سوزیده خزانم Aباغ مرا بخندان ک آخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی Aپس چیست زاری تو چون در کنار مایی
گفتم ز هر خیالی درد سر است ما راAگفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم Aگفت ار چه در خماری نی در خمار مایی
گفتم چو چرخ گردان والله که بی قرارم Aگفت ار چه بی قراری نی بی قرار مایی
شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی Aآن راز را نهان کن چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه Aآخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی Aتو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته Aتو نور کردگاری یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی Aسود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشدAاین هر دو را یکی دان چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی Aمسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی