2937 از بهر مرغ خانه چون خانه ای بسازی Aاشتر در او نگنجد با آن همه درازی
آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن توAاشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی
رطل گران شه را این مرغ برنتابدAبویی کز او بیابی صد مغز را ببازی
از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت Aزیرا که غرق غرقم از نکته مجازی
من هیکلی بدیدم اسرار عشق در وی Aکردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی
تا شد گرانترک شد آن هیکل خدایی Aتا برنتابد آن را پشت هزار تازی
شد پرده ام دریده تا پرده ها بسوزم Aاز آتشی که خیزد در پرده حجازی
چون عشق او بغرد وین پرده ها بدردAبا شمس حق تبریز در وقت عشقبازی
2938 آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی Aدر دل چگونه آید از راه بی قیاسی
گر گویی می شناسم لاف بزرگ و دعوی Aور گویی من چه دانم کفر است و ناسپاسی
بردانم و ندانم گردان شده ست خلقی Aگردان و چشم بسته چون استر خراسی
می گرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی Aگردن مپیچ زیرا دربند احتباسی
یوسف خرید کوری با هیجده قلب آری Aاز کوری خرنده وز حاسدی نخاسی
تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده Aاینک رسن برون آ تا در زمین نتاسی
ای نفس مطمانه اندر صفات حق روAاینک قبای اطلس تا کی در این پلاسی
گر من غزل نخوانم بشکافد او دهانم Aگوید طرب بیفزا آخر حریف کاسی
از بانگ طاس ماه بگرفته می گشایدAماهت منم گرفته بانگی زن ار تو طاسی
آدم ز سنبلی خورد کان عاقبت بریزدAتو سنبل وصالی ایمن ز زخم داسی
2939 ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی Aشادی هر مسلمان کوری هر فسوسی
هر روز خطبه ای نو هر شام گردکی نوAهر دم نثار گوهر نی قبضه فلوسی
عشقی است سخت زیبا فقری است پای برجاAبر آسمان نهی پا گر دست این دو بوسی
جانی است چون چراغی در زیر طشت قالب Aک آرد به پیش نورش خورشید چاپلوسی
صد گونه رخت دارد صد تخت و بخت داردAتختش ز رفعت آمد نی تخت آبنوسی
رختش ز نور مطلق در تخته جامه حق Aنی بارگیر سیسی نی جامه های سوسی
از ذوق آتش دل وز سوزش خوش دل Aآتش پرست گشتم اما نیم مجوسی
روزی دو همره آمد جان غریب با تن Aچون مرغزی و رازی چون مغربی و طوسی
پرویزن است عالم ما همچو آرد در وی Aگر بگذری تو صافی ور نگذری سبوسی
هر روز بر دکان ها بازار این خسان بین Aای خام پیش ما آ کتان ماست روسی
بشکن سبوی قالب ساغر ستان لبالب Aتا چند کاسه لیسی تا کی زبون لوسی
دستور می دهی تا گویم تمام این راAتا شرق و غرب گیرد اقبال بی نحوسی