2930 تو چرا جمله نبات و شکری Aتو چرا دلبر و شیرین نظری
تو چرا همچو گل خندانی Aتو چرا تازه چو شاخ شجری
تو به یک خنده چرا راه زنی Aتو به یک غمزه چرا عقل بری
تو چرا صاف چو صحن فلکی Aتو چرا چست چو قرص قمری
تو چرا بی بنه چون دریایی Aتو چرا روشن و خوش چون گهری
عاقلان را ز چه دیوانه کنی Aای همه پیشه تو فتنه گری
ساکنان را ز چه در رقص آری Aز آدمی و ملک و دیو و پری
تو چرا توبه مردم شکنی Aتو چرا پرده مردم بدری
همه دل ها چو در اندیشه توست Aتو کجایی به چه اندیشه دری
2931 از دلبر نهانی گر بوی جان بیابی Aدر صد جهان نگنجی گر یک نشان بیابی
چون مهر جان پذیری بی لشکری امیری Aهم ملک غیب گیری هم غیب دان بیابی
گنجی که تو شنیدی سودای آن گزیدی Aگر در زمین ندیدی در آسمان بیابی
در عشق اگر امینی ای بس بتان چینی Aهم رایگان ببینی هم رایگان بیابی
در آینه مبارک آن صاف صاف بی شک Aنقش بهشت یک یک هم در جهان بیابی
چون تیر عشق خستت معشوق کرد مستت Aگر جان بشد ز دستت صد همچنان بیابی
قفل طلسم مشکل سهلت شود به حاصل Aگر از وساوس دل یک دم امان بیابی
درهم شکن بتان را از بهر شاه جان راAتا نقش بند آن را اندر عیان بیابی
تبریز در محقق از شمس ملت و حق Aدر رمزهای مطلق صد ترجمان بیابی
2932 چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی Aچون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را شب سخت می گشایدAنیک اختریت باشد گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی Aزیر فلک نمانی جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب بر روم حمله آردAباید که همچو قیصر در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری سیاح باش در شب Aدر آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو که راه ها را در شب توان بریدن Aگر شهر یار خواهی اندر سفر نخسپی
در سایه خدایی خسپند نیکبختان Aزنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف نه مبتلا شدAتو یوسفی هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت Aهان تا میان ایشان جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابدAگر تو ز ره روانی بر ره گذر نخسپی