2921 ساقی این جا هست ای مولا بلی Aره دهد ما را بر آن بالا بلی
پیش آن لب های آری گوی اوAبنده گردد شکر و حلوا بلی
هست چشمش قلزم مستی نعم Aهست جعدش مایه سودا بلی
این همه بگذشت آن سرو سهی Aخوش برآید همچو گل با ما بلی
چون بخسبم زیر سایه نخل اوAمن شوم شیرینتر از خرما بلی
هم عسس هم دزد ای جان هر شبی Aسیم دزدد زان قمرسیما بلی
چون برآید آفتاب روی اوAدزد گردد عاجز و رسوا بلی
ناشتاب آن کس که او حلوا خوردAدر دماغ او کند صفرا بلی
بس کن آن کس کو سری پنهان کندAروید از سر گلشن اخفی بلی
2922 هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می Aهم بهاری در میان ماه دی
هر طرف از عشق تو پر سوخته Aآفتاب و صد هزاران همچو دی
چون همیشه آتشت در نی فتدAرفت شکر زین هوس در جان نی
سر بریدی صد هزاران را به عشق Aزهره نی جان را که گوید های و هی
عاشقان سازیده اند از چشم بدAخانه ها زیر زمین چون شهر ری
نیست از دانش بتر اشکنجه ای Aوای آنک ماند اندر نیک و بی
آن زنان مصر اندر بیخودی Aزخم ها خورده نکرده وای وی
در شب معراج شاه از بیخودی Aصد هزاران ساله ره را کرده طی
برشکن از باده های بیخودان Aتخته بندی ز استخوان و عرق و پی
شمس تبریزی تو ما را محو کن Aز آنک تو چون آفتابی ما چو فی
2923 باد بین اندر سرم از باده ای Aنوش کردم از کف شه زاده ای
جان چو اندر باده او غوطه خوردAبر سر آمد تابناکی ساده ای
چشم جان می دید نقشی بوالعجب Aهر طرف زیبا نگاری شاده ای
هر دو گامی مست عشقی خفته ای Aبر سر او ساقی استاده ای
زان هوس شد پای دل ها بسته ای Aزان طرب شد پر جان بگشاده ای
نوش نوش مستیان بر عرش رفت Aتا گرو شد زهد را سجاده ای
شمس تبریزی سر این دولت است Aدر نهان او دولتی آماده ای