2920 ای بهار سبز و تر شاد آمدی Aوی نگار سیمبر شاد آمدی
درفکندی در سر و جان فتنه ای Aای حیات جان و سر شاد آمدی
درفکن اندر دماغ مرد و زن Aصد هزاران شور و شر شاد آمدی
از بر سیمین تو کارم زر است Aای بلای سیم و زر شاد آمدی
پای خود بر تارک خورشید نه Aای تو خورشید و قمر شاد آمدی
لعل گوید از میان کان تو راAسوی آن کوه و کمر شاد آمدی
شمس تبریزی که عالم از رخت Aهست مست و بی خبر شاد آمدی
2921 ساقی این جا هست ای مولا بلی Aره دهد ما را بر آن بالا بلی
پیش آن لب های آری گوی اوAبنده گردد شکر و حلوا بلی
هست چشمش قلزم مستی نعم Aهست جعدش مایه سودا بلی
این همه بگذشت آن سرو سهی Aخوش برآید همچو گل با ما بلی
چون بخسبم زیر سایه نخل اوAمن شوم شیرینتر از خرما بلی
هم عسس هم دزد ای جان هر شبی Aسیم دزدد زان قمرسیما بلی
چون برآید آفتاب روی اوAدزد گردد عاجز و رسوا بلی
ناشتاب آن کس که او حلوا خوردAدر دماغ او کند صفرا بلی
بس کن آن کس کو سری پنهان کندAروید از سر گلشن اخفی بلی
2922 هم تو شمعی هم تو شاهد هم تو می Aهم بهاری در میان ماه دی
هر طرف از عشق تو پر سوخته Aآفتاب و صد هزاران همچو دی
چون همیشه آتشت در نی فتدAرفت شکر زین هوس در جان نی
سر بریدی صد هزاران را به عشق Aزهره نی جان را که گوید های و هی
عاشقان سازیده اند از چشم بدAخانه ها زیر زمین چون شهر ری
نیست از دانش بتر اشکنجه ای Aوای آنک ماند اندر نیک و بی
آن زنان مصر اندر بیخودی Aزخم ها خورده نکرده وای وی
در شب معراج شاه از بیخودی Aصد هزاران ساله ره را کرده طی
برشکن از باده های بیخودان Aتخته بندی ز استخوان و عرق و پی
شمس تبریزی تو ما را محو کن Aز آنک تو چون آفتابی ما چو فی