2919 گر سران را بی سری درواستی Aسرنگونان را سری درواستی
از برای شرح آتش های غم Aیا زبانی یا دلی برجاستی
یا شعاعی زان رخ مهتاب اوAدر شب تاریک غم با ماستی
یا کسی دیگر برای همدمی Aهم از آن رو بی سر و بی پاستی
گر اثر بودی از آن مه بر زمین Aناله ها از آسمان برخاستی
ور نه دست غیر تستی بر دهان Aراست و چپ بی این دهان غوغاستی
گر از آن در پرتوی بر دل زدی Aیا به دریا یا خود او دریاستی
ور نه غیرت خاک زد در چشم دل Aچشمه چشمه سوی دریاهاستی
نیست پروای دو عالم عشق راAور نه ز الا هر دو عالم لاستی
عشق را خود خاک باشی آرزو است Aور نه عاشق بر سر جوزاستی
تا چو برف این هر دو عالم در گدازAز آتش عشق جحیم آساستی
اژدهای عشق خوردی جمله راAگر عصا در پنجه موساستی
لقمه ای کردی دو عالم را چنانک Aپیش جوع کلب نان یکتاستی
پیش شمس الدین تبریز آمدی Aتا تجلی هاش مستوفاستی
2920 ای بهار سبز و تر شاد آمدی Aوی نگار سیمبر شاد آمدی
درفکندی در سر و جان فتنه ای Aای حیات جان و سر شاد آمدی
درفکن اندر دماغ مرد و زن Aصد هزاران شور و شر شاد آمدی
از بر سیمین تو کارم زر است Aای بلای سیم و زر شاد آمدی
پای خود بر تارک خورشید نه Aای تو خورشید و قمر شاد آمدی
لعل گوید از میان کان تو راAسوی آن کوه و کمر شاد آمدی
شمس تبریزی که عالم از رخت Aهست مست و بی خبر شاد آمدی
2921 ساقی این جا هست ای مولا بلی Aره دهد ما را بر آن بالا بلی
پیش آن لب های آری گوی اوAبنده گردد شکر و حلوا بلی
هست چشمش قلزم مستی نعم Aهست جعدش مایه سودا بلی
این همه بگذشت آن سرو سهی Aخوش برآید همچو گل با ما بلی
چون بخسبم زیر سایه نخل اوAمن شوم شیرینتر از خرما بلی
هم عسس هم دزد ای جان هر شبی Aسیم دزدد زان قمرسیما بلی
چون برآید آفتاب روی اوAدزد گردد عاجز و رسوا بلی
ناشتاب آن کس که او حلوا خوردAدر دماغ او کند صفرا بلی
بس کن آن کس کو سری پنهان کندAروید از سر گلشن اخفی بلی