2915 خوش بود گر کاهلی یک سو نهی Aوز همه یاران تو زوتر برجهی
هست سرتیزی شعار شیر نرAهست دم داری در این ره روبهی
برفروز آتش زنه در دست توست Aیوسفت با توست اگر خود در چهی
گر غروب آمد به گور اندرشدی Aباز طالع شو ز مشرق چون مهی
گرم شد آن یخ ز جنبش بس گداخت Aپس بجنب ای قد تو سرو سهی
برجهان تو اسب را ترکانه زودAکه به گوش توست خوب خرگهی
سارعوا فرمود پس مردانه روAگفت شاهنشاه جان نبود تهی
همچو زهره ناله کن هر صبحگاه Aوآنگه از خورشید بین شاهنشهی
بدر هر شب در روش لاغرتر است Aبعد کاهش یافت آن مه فربهی
وقت دوری شاه پروردت به لطف Aتا چه ها بخشد چو باشی درگهی
بس کن آخر توبه کردی از مقال Aدر خموشی هاست دخل آگهی
2916 مرحبا ای پرده تو آن پرده ای Aکز جهان جان نشان آورده ای
برگذر از گوش و بر جان ها بزن Aز آنک جان این جهان مرده ای
درربا جان را و بر بالا بروAاندر آن عالم که دل را برده ای
ماه خندانت گواهی می دهدAکان شراب آسمانی خورده ای
جان شیرینت نشانی می دهدAکز الست اندر عسل پرورده ای
سبزه ها از خاک بررستن گرفت Aتا نماید کشت ها که کرده ای
2917 هیچ خمری بی خماری دیده ای Aهیچ گل بی زخم خاری دیده ای
در گلستان جهان آب و گل Aبی خزانی نوبهاری دیده ای
چونک غم پیش آیدت در حق گریزAهیچ چون حق غمگساری دیده ای
کار حق کن بار حق کش جز ز حق Aهیچ کس را کار و باری دیده ای
هیچ دل را بی صقال لطف اوAدر تجلی بی غباری دیده ای
بی جمال خوب دلدار قدیم Aجز خیالی دل فشاری دیده ای
از نشاط صرف ناآمیخته Aشرح ده ای دل تو باری دیده ای
در جهان صاف بی درد و دغل Aبی خطر ایمن مطاری دیده ای
چون سگ کهف آی در غار وفاAای شکاری چون شکاری دیده ای
لب ببند و چشم عبرت برگشاAچونک دیده اعتباری دیده ای
شمس تبریزی بگیرد دست توAگر ز چشم بد عثاری دیده ای