2914 ناگهان اندردویدم پیش وی Aبانگ برزد مست عشق او که هی
هیچ می دانی چه خون ریز است اوAچون تویی را زهره کی بوده ست کی
شکران در عشق او بگداختندAسربریده ناله کن مانند نی
پاک کن رگ های خود در عشق اوAتا نبرد تیغ او پایت ز پی
بر گلستانش گدازان شو چو برف Aتا برآرد صد بهار از ماه دی
یا درآ و نرم نرمک مرده شوAتا تو را گویند ای قیوم حی
حبس کن مر شیره را در خنب حق Aتا بجوشد وارهد از نیک و بی
شمس تبریزی بیا در من نگرAتا ببینی مر مرا معدوم شی
2915 خوش بود گر کاهلی یک سو نهی Aوز همه یاران تو زوتر برجهی
هست سرتیزی شعار شیر نرAهست دم داری در این ره روبهی
برفروز آتش زنه در دست توست Aیوسفت با توست اگر خود در چهی
گر غروب آمد به گور اندرشدی Aباز طالع شو ز مشرق چون مهی
گرم شد آن یخ ز جنبش بس گداخت Aپس بجنب ای قد تو سرو سهی
برجهان تو اسب را ترکانه زودAکه به گوش توست خوب خرگهی
سارعوا فرمود پس مردانه روAگفت شاهنشاه جان نبود تهی
همچو زهره ناله کن هر صبحگاه Aوآنگه از خورشید بین شاهنشهی
بدر هر شب در روش لاغرتر است Aبعد کاهش یافت آن مه فربهی
وقت دوری شاه پروردت به لطف Aتا چه ها بخشد چو باشی درگهی
بس کن آخر توبه کردی از مقال Aدر خموشی هاست دخل آگهی
2916 مرحبا ای پرده تو آن پرده ای Aکز جهان جان نشان آورده ای
برگذر از گوش و بر جان ها بزن Aز آنک جان این جهان مرده ای
درربا جان را و بر بالا بروAاندر آن عالم که دل را برده ای
ماه خندانت گواهی می دهدAکان شراب آسمانی خورده ای
جان شیرینت نشانی می دهدAکز الست اندر عسل پرورده ای
سبزه ها از خاک بررستن گرفت Aتا نماید کشت ها که کرده ای