2883 چه حریصی که مرا بی خور و بی خواب کنی Aدرکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلختر از زهر کنی Aزهره ام را ببری در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیه ام قطع کنی Aاشتر و رخت مرا قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی Aگه به بارانش همی سخره سیلاب کنی
چون ز دام تو گریزم تو به تیرم دوزی Aچون سوی دام روم دست به مضراب کنی
باادب باشم گویی که برو مست نه ای -بی ادب گردم تو قصه آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم بر بامم Aهر دو چشمم ز نم و قطره چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی Aگه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم توAچون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست Aدر تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی چنگل او درشکنی Aتن شود کلب معلم تش بی ناب کنی
زرگر رنگ رخ ما چو دکانی گیردAلقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم که به درگاه تو صبح صادق Aهست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی بازدهی صد چندان Aدی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشیدAبازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت Aگوییش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
2884 به شکرخنده بتا نرخ شکر می شکنی Aچه زند پیش عقیق تو عقیق یمنی
گلرخا سوی گلستان دو سه هفته بمروAتا ز شرم تو نریزد گل سرخ چمنی
گل چه باشد که اگر جانب گردون نگری Aسرنگون زهره و مه را ز فلک درفکنی
حق تو را از جهت فتنه و شور آورده ست Aفتنه و شور و قیامت نکنی پس چه کنی
روی چون آتش از آن داد که دل ها سوزی Aشکن زلف بدان داد که دل ها شکنی
دل ما بتکده ها نقش تو در وی شمنی Aهر بتی رو به شمن کرده که تو آن منی
برمکن تو دل خود از من ازیرا به جفاAگر که قاف شود دل تو ز بیخش بکنی
در تک چاه زنخدان تو نادر آبی است Aکه به هر چه که درافتم بنماید رسنی
در غمت بوالحسنان مذهب و دین گم کردندAزان سبب که حسن اندر حسن اندر حسنی
زیرکان را رخ تو مست از آن می داردAتا در این بزم ندانند که تو در چه فنی
کافری ای دل اگر در جز او دل بندی Aکافری ای تن اگر بر جز این عشق تنی
بی وی ار بر فلکی تو به خدا در گوری Aهر چه پوشی بجز از خلعت او در کفنی
شمس تبریز که در روح وطن ساخته ای Aجان جان هاست وطن چونک تو جان را وطنی
2885 هله آن به که خوری این می و از دست روی Aتا به هر جا که روی خوشدل و سرمست روی
چرخ گردان به تو گردد که تو آب اویی Aماه چرخی چه زیان دارد اگر پست روی
ماهیی لیک چنان مست توست آن دریاAهمه دریا ز پی آید چو تو در شست روی
صدقات همه شاهان که سوی نیست رودAرو سوی هست نهد چون تو سوی هست روی
سابق تیزروانی تو در این راه درازAوز ره رفق تو با این دو سه پابست روی
کسب عیش ابد آموز ز شمس تبریزAتا در آن مجلس عیشی که جنان است روی