2874 سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری Aکه گریزید ز خود در چمن بی خبری
رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش Aکه دهد خاک دژم را صفت جانوری
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرندAتو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری
در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کندAکفر باشد که از این سو و از آن سو نگری
گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی Aپس نشاید که تو خود را ز همایان شمری
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان Aکه نشاید که خسان را به یکی خس بخری
حیله می کرد دلم تا ز غمش سر ببردAگفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری
شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست Aرفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری
2875 نی تو شکلی دگری سنگ نباشی تو زری Aسنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری
دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم Aکه بسی نادر و سبز و تر و عالی شجری
سبزه ها جمله در این سبزی تو محو شوندAمن چه گویم که تری تو نماند به تری
گر چه چون شیر و شکر با همه آمیخته ای Aهیچ عقلی نپذیرد ز تو که زین نفری
2876 شکنی شیشه مردم گرو از من گیری Aهمه شب عهد کنی روز شکستن گیری
شیری و شیرشکن کینه ز خرگوش مکش Aقادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری Aبی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری
ننگری هیچ غنی را و یکی عوری راAخوش گریبان کشی و گوشه دامن گیری
هین مترس ای دل از آن جور که مومن آن جاست Aای دل ار عاقلی آرام به مومن گیری
ترک یک قطره کنی ماهی دریا باشی Aترک یک حبه کنی ملکت مخزن گیری
دور از آبی تو چو روغن چو همه او نشوی Aچون شدی او پس از آن آب ز روغن گیری
ننگ مردانی اگر او به جفا نیزه کشدAبه سوی او نروی و پی جوشن گیری