2873 رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری Aسوی دریای معانی که گرامی گهری
برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست Aمکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری
پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک Aپی یاران پریده چه کنی که نپری
هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات Aپیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری
زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا روAکه از این کوه نیاید تن کس را کمری
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق Aکه از او گه چو هلالی و گهی چون قمری
2874 سحری کرد ندایی عجب آن رشک پری Aکه گریزید ز خود در چمن بی خبری
رو به دل کردم و گفتم که زهی مژده خوش Aکه دهد خاک دژم را صفت جانوری
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرندAتو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری
در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کندAکفر باشد که از این سو و از آن سو نگری
گر تو چون پشه به هر باد پراکنده شوی Aپس نشاید که تو خود را ز همایان شمری
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان Aکه نشاید که خسان را به یکی خس بخری
حیله می کرد دلم تا ز غمش سر ببردAگفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری
شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست Aرفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری
2875 نی تو شکلی دگری سنگ نباشی تو زری Aسنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری
دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم Aکه بسی نادر و سبز و تر و عالی شجری
سبزه ها جمله در این سبزی تو محو شوندAمن چه گویم که تری تو نماند به تری
گر چه چون شیر و شکر با همه آمیخته ای Aهیچ عقلی نپذیرد ز تو که زین نفری