2869 هست اندر غم تو دلشده دانشمندی Aهمچو نقره ست در آتشکده دانشمندی
بر امید کرم و رحمت بخشایش توAاز ره دور به سر آمده دانشمندی
هست ز اوباش خیالات تو اندر ره عشق Aخسته و شیفته و ره زده دانشمندی
چه زیان دارد خوبی تو را دوست اگرAقوت یابد ز چنین مایده دانشمندی
با چنین جام جنونی که تو گردان کردی Aکی بماند به سر قاعده دانشمندی
کی روا دارد انصاف و جوانمردی توAکه به غم کشته شود بیهده دانشمندی
کی روا دارد خورشید حق گرمی بخش Aکه فسرده شود از مجمده دانشمندی
جانب مدرسه عشق کشیدش لطفت Aتا ز درس تو برد فایده دانشمندی
نحس تربیع عناصر بگرفتش رحمی Aتا منور شود از منقده دانشمندی
بس سخن دارد وز بیم ملال دل توAلب ببسته ست در این معبده دانشمندی
2870 ای دریغا در این خانه دمی بگشودی Aمونس خویش بدیدی دل هر موجودی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی Aساقی وصل شراب صمدی پیمودی
رو نمودی که منم شاهد تو باک مدارAاز زیان هیچ میندیش چو دیدی سودی
هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببردAهر کسی در چمن روح به کام آسودی
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت Aنیست دینار و درم یا هوس معدودی
حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی Aکی بود در خضر خلد غم امرودی
صد هزاران گره جمع شده بر دل ماAاز نصیب کرمش آب شدی بگشودی
صورت حشو خیالات ره ما بستندAتیغ خورشید رخش خفیه شده در خودی
طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی Aعابد جمله وی است و لقبش معبودی
خادم و موذن این مسجد تن جان شماست Aساجدی گشته نهان در صفت مسجودی
ای ایازت دل و جان شمس حق تبریزی Aنیست در هر دو جهان چون تو شه محمودی
2871 به دغل کی بگزیند دل یارم یاری Aکی فریبد شه طرار مرا طراری
کی میان من و آن یار بگنجد مویی Aکی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری
عنکبوتی بتند پرده اغیار شودAهمچو صدیق و محمد من و او در غاری
گل صدبرگ ز رشک رخ او جامه دریدAحال گل چونک چنین است چه باشد خاری
هم بگویم دو سه بیتی که ندانی سر و پاش Aلیک بهر دل من ریش بجنبان ک آری
بس طبیب است که هشیار کند مجنون راAوین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری
آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم Aکه نخواهیم بجز دیدن او ادراری
ما چو خورشیدپرستیم بر این بام رویم Aتا نپوشد رخ خورشید ز ما دیواری
کیست خورشید بگو شمس حق تبریزی Aکه نگنجد صفتش در صحف گفتاری