2865 در رخ عشق نگر تا به صفت مرد شوی Aنزد سردان منشین کز دمشان سرد شوی
از رخ عشق بجو چیز دگر جز صورت Aکار آن است که با عشق تو هم درد شوی
چون کلوخی به صفت تو به هوا برنپری Aبه هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی
تو اگر نشکنی آن کت به سرشت او شکندAچونک مرگت شکند کی گهر فرد شوی
برگ چون زرد شود بیخ ترش سبز کندAتو چرا قانعی از عشق کز او زرد شوی
2866 گر گریزی به ملولی ز من سودایی Aروکشان دست گزان جانب جان بازآیی
زین خیالی که کشان کرد تو را دست بکش Aدست از او گر نکشی دست پشیمان خایی
رو بدو آر و بگو خواجه کجا می کشیم Aک آسمان ماه ندیده ست بدین زیبایی
رایگان روی نموده ست غلط افتادی Aباش تا در طلب و پویه جهان پیمایی
گنده پیر است جهان چادر نو پوشیده Aاز برون شیوه و غنج و ز درون رسوایی
چو بدان پیر روی بخت جوانت گویدAسرخر معده سگ رو که همان را شایی
لا یغرنک سد هوس عن رایی Aکم قصور هدمت من عوج الا رآ
اشتهی انصح لکن لسانی قفلت Aاننی انصح بالصمت علی الاخفا
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست Aنه که در سایه و در دولت این مولایی
بیم از آن می کندت تا برود بیم از توAیار از آن می گزدت تا همه شکر خایی
شمس تبریز نه شمعی است که غایب گرددAشب چو شد روز چرا منتظر فردایی
2867 نیستی عاشق ای جلف شکم خوار گدای Aدر فروبند و همان گنده کسان را می گای
کار بوزینه نبوده ست فن نجاری Aدعوی یافه مکن یافه مگو ژاژ مخای
عاشقی را تو کیی عشق چه درخورد توست Aشرم دار ای سگ زن روسبی آخر ز خدای