2853 تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی Aدو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی Aنه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی
به تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جویدAکه سخن چگونه پرسد ز دهان که تو کجایی
تو به گوش دل چه گفتی که به خنده اش شکفتی Aبه دهان نی چه دادی که گرفت قندخایی
تو به می چه جوش دادی به عسل چه نوش دادی Aبه خرد چه هوش دادی که کند بلندرایی
ز تو خاک ها منقش دل خاکیان مشوش Aز تو ناخوشی شده خوش که خوشی و خوش فزایی
طرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شدAکرم از تو نوش لب شد که کریم و پرعطایی
دل خسته را تو جویی ز حوادثش تو شویی Aسخنی به درد گویی که همو کند دوایی
ز تو است ابر گریان ز تو است برق خندان Aز تو خود هزار چندان که تو معدن وفایی
2854 برسید لک لک جان که بهار شد کجایی Aبشکفت جمله عالم گل و برگ جان فزایی
رخ یوسفان ببینی که ز چاه سر برآردAهمه گلرخان ببینی که کنند خودنمایی
ثمرات دل شکسته به درون خاک بسته Aبگشاده دیده دیده ز بلای دی رهایی
خضر و سمن چو رندان بشکسته اند زندان Aگل و لاله شاد و خندان ز سعادت عطایی
همه مریمان کامل همه بکر و گشته حامل Aبنموده عارفان دل به جناب کبریایی
چو شکوفه کرد به بستان ز ره دهن چو مستان Aتو نصیب خویش بستان ز زمانه گر ز مایی
به مثال گربه هر یک به دهان گرفته کودک Aسوی مادران گلشن به نظاره چون نیایی
بنگر به مرغ خوش پر چو خطیب فوق منبرAبه ثنا و حمد داور بگرفته خوش نوایی
2855 هله ای دلی که خفته تو به زیر ظل مایی Aشب و روز در نمازی به حقیقت و غزالی
مه بدر نور بارد سگ کوی بانگ داردAز برای بانگ هر سگ مگذار روشنایی
به نماز نان برسته جز نان دگر چه خواهدAدل همچو بحر باید که گهر کند گدایی
اگر آن میی که خوردی به سحر نبود گیراAبستان میی که یابی ز تفش ز خود رهایی
به خدا به ذات پاکش که میی است کز حراکش Aبرهد تن از هلاکش به سعادت سمایی
بستان مکن ستیزه تو بدین حیات ریزه Aکه حیات کامل آمد ز ورای جان فزایی
بهلم دگر نگویم که دریغ باشد ای جان Aبر کور یوسفی را حرکات و خودنمایی