2851 شب و روز آن نکوتر که به پیش یار باشی Aبه میان سرو و سوسن گل خوش عذار باشی
به طرب هزار چندان که بوند عیش مندان Aبه میان باغ خندان مثل انار باشی
نشوی چو خارهایی که خلند دست و پا راAبه مثال نیشکرها که شکرنثار باشی
به مثال آفتابی که شهیر شد به بخشش -به میان پاکبازان به عطا مشار باشی
هله بس که تا شهنشه بگشاید و بگویدAچو خمش کنی نگویی و در انتظار باشی
2852 چو یقین شده ست دل را که تو جان جان جانی Aبگشا در عنایت که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش بزنی تو گردنش خوش Aبه قصاص عاشقانت که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر تو بپرورش به ساغرAهمه چیز را به پیشت خورشی است رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت Aکه جهان پیر یابد ز تو تابش جوانی
چه سماع هاست در جان چه قرابه های ریزان Aکه به گوش می رسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان ز دم هزاردستان Aکه ز های و هوی مستان تو می از قدح ندانی
همه شاخه ها شکفته ملکان قدح گرفته Aهمگان ز خویش رفته به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان ولیکن Aتو کسی به هش نیابی که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده سر و ریش یاوه کرده Aنمرود را به دشنه ز وجود کرده فانی
چو به پشه این رساند تو بگو به پیل چه دهدAچه کنم به شرح ناید می جام لامکانی
ز شراب جان پذیرش سگ کهف شیرگیرش Aکه به گرد غار مستان نکند بجز شبانی
چو سگی چنین ز خود شد تو ببین که شیر شرزه Aچو وفا کند چه یابد ز رحیق آن اوانی
تبریز مشرقی شد به طلوع شمس دینی Aکه از او رسد شرارت به کواکب معانی
2853 تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی Aدو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی Aنه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی
به تو دل چگونه پوید نظرم چگونه جویدAکه سخن چگونه پرسد ز دهان که تو کجایی
تو به گوش دل چه گفتی که به خنده اش شکفتی Aبه دهان نی چه دادی که گرفت قندخایی
تو به می چه جوش دادی به عسل چه نوش دادی Aبه خرد چه هوش دادی که کند بلندرایی
ز تو خاک ها منقش دل خاکیان مشوش Aز تو ناخوشی شده خوش که خوشی و خوش فزایی
طرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شدAکرم از تو نوش لب شد که کریم و پرعطایی
دل خسته را تو جویی ز حوادثش تو شویی Aسخنی به درد گویی که همو کند دوایی
ز تو است ابر گریان ز تو است برق خندان Aز تو خود هزار چندان که تو معدن وفایی