2842 بت من ز در درآمد به مبارکی و شادی Aبه مراد دل رسیدم به جهان بی مرادی
تو بپرس چون درآمد که برون نرفت هرگزAکه درآمد و برون شد صفتی بود جمادی
غلطم مگو که چون شد ز چگونگی برون شدAتو چگونه ای ولیکن تو ز بی چگونه زادی
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم راAنگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
همه بیخودی پسندم همه تن چو گل بخندم Aبه طرب میان ببندم که چنین دری گشادی
2843 هله ای پری شب رو که ز خلق ناپدیدی Aبه خدا به هیچ خانه تو چنین چراغ دیدی
نه ز بادها بمیرد نه ز نم کمی پذیردAنه ز روزگار گیرد کهنی و یا قدیدی
هله آسمان عالی ز تو خوش همه حوالی Aسفری دراز کردی به مسافران رسیدی
تو بگو وگر نگویی به خدا که من بگویم Aکه چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی
سخنی ز نسر طایر طلبیدم از ضمایرAکه عجب در آن چمن ها که ملک بود پریدی
بزد آه سرد و گفتا که بر آن در است قفلی Aکه بجز عنایت شه نکند برو کلیدی
چو فغان او شنیدم سوی عشق بنگریدم Aکه چو نیستت سر او دل او چرا خلیدی
به جواب گفت عشقم که مکن تو باور او راAکه درونه گنج دارد تو چه مکر او خریدی
چو شنیدم این بگفتم تو عجبتری و یا اوAکه هزار جوحی این جا نکند بجز مریدی
هله عشق عاشقان را و مسافران جان راAخوش و نوش و شادمان کن که هزار روز عیدی
تو چو یوسف جمالی که ز ناز لاابالی -به درآمدی و حالی کف عاشقان گزیدی
خمش ار چه داد داری طرب و گشاد داری Aبه چنین گشاد گویی که روان بایزیدی
2844 تو کیی در این ضمیرم که فزونتر از جهانی Aتو که نکته جهانی ز چه نکته می جهانی
تو کدام و من کدامم تو چه نام و من چه نامم Aتو چه دانه من چه دامم که نه اینی و نه آنی
تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت Aصفتیش می نگاری صفتیش می ستانی
چو قلم ز دست بنهی بدهیش بی قلم توAصفتی که نور گیرد ز خطاب لن ترانی
تن اگر چه در دوادو اثر نشان جان است Aبنماید از لطافت رخ جان بدین نشانی
سخن و زبان اگر چه که نشان و فیض حق است Aبه چه ماند این زبانه به فسانه زبانی
گل و خار و باغ اگر چه اثری است ز آسمان هاAبه چه ماند این حشیشی به جمال آسمانی
وگر آسمان و اختر دهدت نشان جانان Aبه چه ماند این دو فانی به جلالت معانی
بفروز آتشی را که در او نشان بسوزدAبه نشان رسی تو آن دم که تو بی نشان بمانی
هجر الحبیب روحی و هما بلامکان Aحجبا عن المدارک لنهایه التدانی
و هوائه ربیع نضرت به جنان Aو جنانه محیط و جنانه جنانی