2812 ای دهان آلوده جانی از کجا می خورده ای Aو آن طرف کاین باده بودت از کجا ره برده ای
با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشته ای Aبا کدامین پای راه بی رهی بسپرده ای
با کدامین دست بردی حادثات دهر راAاز جمال دلربایی آینه بسترده ای
نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی Aنی هزاران بار تو در زندگی خود مرده ای
نی هزاران بار اندر کوره های امتحان Aدرگدازیدی چو مس و همچو مس بفسرده ای
نی تو بر دریای آتش بال و پر را سوختی Aنی تو بر پشت فلک پاهای خود افشرده ای
چون از این ره هیچ گردی نیست بر نعلین توAاز ورای این همه تو چونک اهل پرده ای
چشم بگشا سوی ما آخر جوابی بازگوAکز درون بحر دانش صافیی نی درده ای
گفت جانم کز عنایت های مخدوم زمان Aصدر شمس الدین تبریزی تو ره گم کرده ای
گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل Aاز ورای این نشان ها که به گفت آورده ای
بی علاج و حیله ها گر سنگ باشی در زمان Aگوهری گردی از آن جنسی که تو نشمرده ای
2813 اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی Aو مماتی فی حیاتی و حیاتی فی مماتی
اقتلونی ذاب جسمی قدح القهوه قسمی Aهله بشکن قفص ای جان چو طلبکار نجاتی
ز سفر بدر شوی تو چو یقین ماه نوی توAز شکست از چه تو تلخی چو همه قند و نباتی
چو تویی یار مرا تو به از این دار مرا توAبرسان قوت حیاتم که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم بنما دعوت عیدم Aکه نشد سیر دو چشمم به تره و نان براتی
حرکت کن حرکت هاست کلید در روزی Aمگرت نیست خبر تو که چه زیباحرکاتی
به چنین رخ که تو داری چه کشی ناز سپیده Aکه نگنجد به صفت در که چه محمودصفاتی
بنه ای ساقی اسعد تو یکی بزم مخلدAکه خماری است جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو گهر باشرف توAکه به لطف و به گوارش تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر تو خرابی عقولی Aکه چو تحریمه اول سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید کف چون بحر گشایدAبدهد صدقه نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی به عطا نقده نقدی Aبرهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی نه در آن خوی تو کینی Aبه عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصورAز ره سینه خرامان کنساء خفرات
و جوار ساقیات و سواق جاریات Aتو بگو باقی این را انا فی سکر سقاتی
2814 خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری Aخنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری
خنک آن دم که بگویی که بیا عاشق مسکین Aکه تو آشفته مایی سر اغیار نداری
خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت Aتو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری
خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس Aکه کند بر کف ساقی قدح باده سواری
شود اجزای تن ما خوش از آن باده باقی Aبرهد این تن طامع ز غم مایده خواری
خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض Aبستاند گرو از ما بکش و خوب عذاری
خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشوردAدل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم Aتو بگویی که بروید پی تو آنچ بکاری
خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش Aخنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری
خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت Aتو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری
خورد این خاک که تشنه تر از آن ریگ سیاه است Aبه تمام آب حیات و نکند هیچ غباری
دخل العشق علینا بکاوس و عقارAظهر السکر علینا لحبیب متوار
سخنی موج همی زد که گهرها بفشاندAخمشش باید کردن چو در اینش نگذاری