2809 ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی Aزهره آمد ز آسمان و می زند سرخوانیی
جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل Aمی کند عجل سمین را از کرم بریانیی
روز مهمانی است امروز الصلا جان های پاک Aهین ز سرها کاسه زیبا در چنین مهمانیی
بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مراAبوی خوش می آیدم از قلیه و بورانیی
می کشید آن بو مرا تا جانب مطبخ شدم Aمطبخی پرنور دیدم مطبخی نورانیی
گفتمش زان کفچه ای تا نفس من ساکن شودAگفت رو کاین نیست ای جان بهره انسانیی
چون منش الحاح کردم کفچه را زد بر سرم Aدر سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی
2810 ای بداده دیده های خلق را حیرانیی Aوی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی
ای مبارک چاشتگاهی ک آفتاب روی توAعالم دل را کند اندر صفا نورانیی
دم به دم خط می دهد جان ها که ما بنده توایم Aای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی
تا چه می بینند جان ها هر دمی در روی توAوز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوندAوز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی
این چه جام است این که گردان کرده ای بر جان هاAآب حیوان است این یا آتشی روحانیی
این چه سر گفتی تو با دل ها که خصم جان شدندAاین چه دادی درد را تا می کند درمانیی
روستایی را چه آموزید نور عشق توAتا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی
شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلندAتا بقایی دیده آید در جهان فانیی
2811 از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی Aبا همه خویشان گرفته شیوه بیگانگی
وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده Aاز هوای خانه او صد هزاران خانگی
صاعقه هجرش زده برسوخته یک بارگی Aعقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی
من ز شمع عشق او نان پاره ای می خواستم Aگفت بنویسید توقیعش پی پروانگی
ای گشاده قلعه های جان به چشم آتشین Aای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی
ای خداوند شمس دین صد گنج خاک است پیش توAتا چه باشد عاشق بیچاره ای یک دانگی
صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنیم Aمن نیم در عشق پابرجای تو یک بانگی
عقل را گفتم میان جان و جانان فرق کن Aشانه عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی