2802 آخر ای دلبر تو ما را می نجویی اندکی Aآخر ای ساقی ز غم ما را نشویی اندکی
آخر ای مطرب نگویی قصه دلدار ماAگر نگویی بیشتر آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من من نگفتم بد تو راAاین قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی در جهانت یار نیست Aشکرستانی ولیکن ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است Aبوی خون دل بیابی گر ببویی اندکی
2803 ساقیا شد عقل ها هم خانه دیوانگی Aکرده مالامال خون پیمانه دیوانگی
صد هزاران خانه هستی به آتش درزده Aتشنگان مرد و زن مردانه دیوانگی
ما دوسر چون شانه ایم ایرا همی زیبد به عشق Aدر سر زنجیر زلفش شانه دیوانگی
در چنین شمعی نمی بینی که از سلطان عشق Aدم به دم در می رسد پروانه دیوانگی
پنبه در گوشند جان و دل ز افسانه دو کون Aتا شنیدند از خرد افسانه دیوانگی
کفش های آهنین جان پاره کرد اندر رهش Aچون در او آتش بزد جانانه دیوانگی
عقل آمد با کلید آتشین آن جا ولیک Aجز کلید او نبد دندانه دیوانگی
چونک عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتادAتا شده یاران و ما دیوانه دیوانگی
2804 چون تو آن روبند را از روی چون مه برکنی Aچون قضای آسمانی توبه ها را بشکنی
منگر اندر شور و بدمستی من ای نیک عهدAبنگر آخر در میی کاندر سرم می افکنی
اول از دست فراقت عاشقان را تی کنی Aوآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کنی
مه رخا سیمرغ جانی منزل تو کوه قاف Aاز تو پرسیدن چه حاجت کز کدامین مسکنی
چون کلام تو شنید از بخت نفس ناطقه Aکرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الکنی
چون ز غیر شمس تبریزی بریدی ای بدن Aدر حریر و در زر و در دیبه و در ادکنی