2792 سر نهاده بر قدم های بت چین نیستی Aز آنک مسی در صفت خلخال زرین نیستی
راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستی Aچیز دیگر گشته ای تو رنگ پیشین نیستی
در رخ جان رنگ او دیدم بپرسیدم از اوAسر چنین کرد او که یعنی محرم این نیستی
دوش آمد خواجه ای بر در بگفتش عشق اوAسیم و زر داری ولیکن مرد زرین نیستی
2793 این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی Aیادآوری جهان را ز آنک در سر داشتی
زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی Aز آنک قصد مومن و ترسا و کافر داشتی
جان همی تابید از نور جلالت موج موج Aز آنک تو در بحر جان دریا و گوهر داشتی
پیش حیرتگاه عشقت جمله شیران در طلب Aبس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی
هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی Aهم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
صد هزاران را میان آب دریا سوختی Aصد هزاران را میان آتشی تر داشتی
در یکی جسم طلسم آدمی اندر نهان Aای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
در چنین جسم چو تابوتی میان خون و خاک Aاین شهید روح را هر لحظه خوشتر داشتی
آفتابا پیش تو هر ذره ای کو شکر کردAمر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی
از نمک های حیاتت این وجود مرده راAتازه و خوش بو چو ورد و مشک و عنبر داشتی
شمس تبریزی ز عشقت من همه زر می زنم Aز آنک تو بالا و پست عشق پرزر داشتی
2794 ای ملامت گر تو عاشق را سبک پنداشتی Aتا به پیش عاشقان بند و فسون برداشتی
گه مثال و رمز گویی گه صریح و آشکارAتخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی
ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم Aفارغی چون تخم ها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم Aکز نتیجه خویش شاخ سنبلی افراشتی
چونک هر جزوی به غیر اصل خود پیوند نیست Aتو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی
ریش خندی می کند بر پند تاب عاشقی Aکی شود سرد آتشی از پند و جنگ و آشتی
ماهتاب ار چه جهان گیرد تو در تبریز باش Aدر شعاع شمس دین زیرا که مرغ چاشتی