2791 هر دلی را گر سوی گلزار جانان خاستی Aدر دل هر خار غم گلزار جان افزاستی
گر نه جوشاجوش غیرت کف برون انداختی Aنقش بند جان آتش رنگ او با ماستی
ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه راAاین زمین خاک همچون آسمان درواستی
در ره معشوق جان گر پا و پر کار آمدی Aذره ذره در طریقش باپر و باپاستی
دیده نامحرمان گردیده بودی عشق راAخود طناب خیمه های جمله بر دریاستی
گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان Aبر سر هر آب چشمی نقش آن میناستی
روز و شب گر دیده بودی آتش عشق مراAگرم رو بودی زمانه دی ز من فرداستی
خاک باشی خواهد آن معشوق ما ور نی از اوAجای هر عاشق ورای گنبد خضراستی
حسن شمس الدین تبریزی برافکندی نقاب Aگر نه اندر پیش او فراش لا لالاستی
2792 سر نهاده بر قدم های بت چین نیستی Aز آنک مسی در صفت خلخال زرین نیستی
راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستی Aچیز دیگر گشته ای تو رنگ پیشین نیستی
در رخ جان رنگ او دیدم بپرسیدم از اوAسر چنین کرد او که یعنی محرم این نیستی
دوش آمد خواجه ای بر در بگفتش عشق اوAسیم و زر داری ولیکن مرد زرین نیستی
2793 این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی Aیادآوری جهان را ز آنک در سر داشتی
زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی Aز آنک قصد مومن و ترسا و کافر داشتی
جان همی تابید از نور جلالت موج موج Aز آنک تو در بحر جان دریا و گوهر داشتی
پیش حیرتگاه عشقت جمله شیران در طلب Aبس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی
هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی Aهم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
صد هزاران را میان آب دریا سوختی Aصد هزاران را میان آتشی تر داشتی
در یکی جسم طلسم آدمی اندر نهان Aای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
در چنین جسم چو تابوتی میان خون و خاک Aاین شهید روح را هر لحظه خوشتر داشتی
آفتابا پیش تو هر ذره ای کو شکر کردAمر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی
از نمک های حیاتت این وجود مرده راAتازه و خوش بو چو ورد و مشک و عنبر داشتی
شمس تبریزی ز عشقت من همه زر می زنم Aز آنک تو بالا و پست عشق پرزر داشتی