2786 آتشینا آب حیوان از کجا آورده ای Aدانم این باری که الحق جان فزا آورده ای
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگرAچون چنین خورشید از نور خدا آورده ای
خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس Aچون بر ایشان شعله های کبریا آورده ای
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این Aچون چنین دریای جوشان از بقا آورده ای
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست Aچون قدر را مست گشته با قضا آورده ای
می نگنجد جان ما در پوست از شادی توAکاین جمال جان فزا از بهر ما آورده ای
شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدرAکز میان هر جفایی صد وفا آورده ای
2787 ای مهی کاندر نکویی از صفت افزوده ای Aتا بسی درهای دولت بر فلک بگشوده ای
ای بسا کوه احد کز راه دل برکنده ای Aای بسا وصف احد کاندر نظر بنموده ای
جان ها زنبوروار از عشق تو پران شده Aتا دهان خاکیان را زان عسل آلوده ای
ای سبک عقلی که از خویشش گرانی داده ای Aوی گران جانی که سوی خویشتن بربوده ای
شاد با گوش مقیم اندر مقالات الست Aچون ز بی چشمان مقالات خطا بشنوده ای
در رخ پرزهر دونان کمترک خندیده ای Aهر خسی را از ضرورت در جهان بستوده ای
فارغی از چرب و شیرین در حلاوت های خودAچرب و شیرین باش از خود ز آنک خوش پالوده ای
ای همه دعویت معنی ای ز معنی بیشترAای دو صد چندانک دعوی کرده ای بنموده ای
ای که می جویی مثال شمس تبریزی تو هم Aروزگاری می بری و اندر غم بیهوده ای
2788 آه از آن رخسار برق انداز خوش عیاره ای Aصاعقه است از برق او بر جان هر بیچاره ای
چون ز پیش رشته ای در لعل چون آتش بتافت Aموج زد دریای گوهر از میان خاره ای
این دل صدپاره مر دربان جان را پاره دادAچون به پیش پرده آمد بهترک شد پاره ای
هشت منظر شد بهشت و هر یکی چون دفتری Aهشت دفتر درج بین در رقعه ای رخساره ای
تا چه مرغ است این دلم چون اشتران زانو زده Aیا چو اشترمرغ گرد شعله آتشخواره ای
هم دکان شد این دلم با عشقت ای کان طرب Aخوش حریفی یافت او هم در دکان هم کاره ای
ز آفتاب عشق تو ذرات جان ها شد چو ماه Aوز سعادت در فلک هر ساعتی استاره ای
نقش تو نادیده و یک یک حکایت می کندAچون مسیح از نور مریم روح در گهواره ای
شمس تبریزی تناقض چیست در احوال دل Aهم مقیم عشق باشد هم ز عشق آواره ای