2775 مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی Aشمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده بادAتا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی Aناید اندر چشم او الا بلای بیخودی
بنگر اندر من که خود را در بلا افکنده ام Aاز حلاوت ها که دیدم در فنای بیخودی
جان و صد جان خود چه باشد گر کسی قربان کندAدر هوای بیخودی و از برای بیخودی
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک توAتا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است Aتا بیابی ذوق ها اندر وفای بیخودی
بیخودی را چون بدانی سروری کاسد شودAای سری و سروری ها خاک پای بیخودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک Aلیک آن ها هیچ نبود جان به جای بیخودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان توAخانه خالی کن ز خود ای کدخدای بیخودی
2776 ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی Aحور را از دست داده از پی کمپیرکی
من گریبان می درانم حیف می آید مراAغمزه کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی بسته صد چنگ و جلب Aسر فروکرده ز بامی تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک یکی سالوسک بی چاشنی Aتو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او گرو کرده کمرAاو به پنهانی همی خندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفه تازه ای Aنی به پستان وفای آن سلیطه شیرکی
خود ببینی چونک بگشاید اجل چشمت وراAرو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن پند کم ده بند خواجه بس قوی است Aمی کشد زنجیر مهرش بی مدد زنجیرکی
2777 شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی Aچاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه می دراند عقل بخیه می زندAهر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دودAخوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی Aگه بگردانی لباس آیی قلاوزی کنی
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمان Aدر چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی
طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی Aماهیی که میل شعر و جامه توزی کنی
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست Aبا پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی
چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبله ای است Aقبله ها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایه ای Aکمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی