2774 در فنای محض افشانند مردان آستی Aدامن خود برفشاند از دروغ و راستی
مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان Aآخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی
سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه دادAگفت در گوشش قلندر کان طرف می واستی
کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش Aلیک هم مطلق نه ای زیرا که در غوغاستی
در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده Aنی فزودی از دو عالم نی ز نفیش کاستی
تو نه این جایی نه آن جا لیک عشاق از هوس Aمی کنند آن جا نظر کان جاستی آن جاستی
ای که از الا تو لافیدی بدین زفتی مباش Aچشم ها را پاک کن بنگر که هم در لاستی
مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش Aفارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی
پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان Aشمس دین گر او بخواهد لیک نی زان هاستی
2775 مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی Aشمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده بادAتا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی Aناید اندر چشم او الا بلای بیخودی
بنگر اندر من که خود را در بلا افکنده ام Aاز حلاوت ها که دیدم در فنای بیخودی
جان و صد جان خود چه باشد گر کسی قربان کندAدر هوای بیخودی و از برای بیخودی
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک توAتا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است Aتا بیابی ذوق ها اندر وفای بیخودی
بیخودی را چون بدانی سروری کاسد شودAای سری و سروری ها خاک پای بیخودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک Aلیک آن ها هیچ نبود جان به جای بیخودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان توAخانه خالی کن ز خود ای کدخدای بیخودی
2776 ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی Aحور را از دست داده از پی کمپیرکی
من گریبان می درانم حیف می آید مراAغمزه کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی بسته صد چنگ و جلب Aسر فروکرده ز بامی تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک یکی سالوسک بی چاشنی Aتو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او گرو کرده کمرAاو به پنهانی همی خندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفه تازه ای Aنی به پستان وفای آن سلیطه شیرکی
خود ببینی چونک بگشاید اجل چشمت وراAرو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن پند کم ده بند خواجه بس قوی است Aمی کشد زنجیر مهرش بی مدد زنجیرکی