2744 روز طرب است و سال شادی Aکامروز به کوی ما فتادی
تاریکی غم تمام برخاست Aچون شمع در این میان نهادی
اندیشه و غم چه پای داردAبا آن قدح وفا که دادی
ای باده تو از کدام مشکی Aوی مه به کدام ماه زادی
مستی و خوشی و شادکامی Aسلطان دلی و کیقبادی
و آن عقل که کدخدای غم بودAاز ما ستدی به اوستادی
شاباش که پای غم ببستی Aصد گونه در طرب گشادی
2745 آخر گل و خار را بدیدی Aروز و شب تار را بدیدی
بس نقش و نگار درشکستی Aتا نقش و نگار را بدیدی
از عالم خاک برگذشتی Aو آن گرد و غبار را بدیدی
می خند چو گل در این گلستان Aکان جان بهار را بدیدی
بی کار شدی ز کار عالم Aچون حاصل کار را بدیدی
چون باده ساقی اندرآمیزAچون رنج خمار را بدیدی
2746 آن را که به لطف سر بخاری Aاز عقل و معامله برآری
از یک نظرت قیامتی خاست Aیا رب تو در آن نظر چه داری
از لعل تو دل دری بدزدیدAدزد است از آنش می فشاری
بفشار به غم تو دزد خود راAغم نیست چو هم تو غمگساری
بفشار که رخت مومنان راAپنهان کرده است از عیاری
یا من نعش العبید فضلاAمن کل مواقع العثار
بالفضل اعاد ما فقدناAبعد الحولان و التواری
فجرت من الهوا عیوناAفی مرج قلوبنا جواری
تخضر بمائها غصون Aفی الروح لذیذه الثمار
یا من غصب القلوب جهراAثم اکرمهن فی السرار
دی رفت و پریر رفت و امروزAجان منتظر است تا چه آری
هر روز ز تو وظیفه داردAاین باز هزار گون شکاری
برگیر کلاه از سر بازAتا پر بزند در این صحاری
زان پیش که می دهد مرا دوست Aآن لطف نمود و بردباری
که مست شدم ز باده ماندم Aاندر بر لطف و حق گزاری
آید از باغ لطف و سبزی Aآید ز بهار هم بهاری
ای باد بهار عشق و سوداAبر خسته دلان چه سازگاری
اسکت و افتح جناح عشق Aحان الجولان فی المطار
خاموش که غیر حرف و آوازAبی صد لغت دگر سواری