2702 مگیر ای ساقی از مستان کرانی Aکه کم یابی گرانی بی گرانی
بیا ای سرو گلرخ سوی گلشن Aکه به از سرو نبود سایه بانی
چو نور از ناودان چشم ریزدAیقین بی بام نبود ناودانی
عجب آن بام بالای چه خانه ست Aمبارک جا مبارک خاندانی
که را بود این گمان که بازیابیم Aنشانی زین چنین فتنه نشانی
دلی که چون شفق غرقاب خون بودAپر از خورشید شد چون آسمانی
ز حرص این شکم پهلو تهی کن Aکه تا پهلو زنی با پهلوانی
عجب ننگت نمی آید برادرAز جانی کو بود محتاج نانی
که آب زندگانی گفت ما راAکه جز دکان نان داری دکانی
2703 ز مهجوران نمی جویی نشانی Aکجا رفت آن وفا و مهربانی
در این خشکی هجران ماهیانندAبیا ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند ماندAچه گویم من نمی دانم تو دانی
کی باشم من که مانم یا نمانم Aتو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از ماAفدای تو که جان جان جانی
مرا گویی خمش نی توبه کردی Aکه بگذاری طریق بی زبانی
به خاک پای تو باخود نبودم Aز مستی و شراب و سرگرانی
به خاموشی به از خنبی نباشم Aنمی ماند می اندر خم نهانی
شراب عشق جوشانتر شرابی است Aکه آن یک دم بود این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند آن Aکه صد خم شراب ارغوانی
دگر وصف لبش دارم ولیکن Aدهان تو بسوزد گر بخوانی
عجب مرغابی آمد جان عاشق Aکه آرد آب ز آتش ارمغانی
ز آتش یافت تشنه ذوق آبش Aکند آتش به آبش نردبانی
2704 برون کن سر که جان سرخوشانی Aفروکن سر ز بام بی نشانی
به هر دم رخت مشتاقان خود راAبدان سو کش که بس خوش می کشانی
که عاشق همچو سیل و تو چو بحری Aکه عاشق چون قراضه ست و تو کانی
سقط های چو شکر باز می گوی Aکه تو از لعل ها در می فشانی
زهی آرامگاه جمله جان هاAعجب افتاد حسن و مهربانی
ز خوبی روی مه را خیره کردی Aبه رحمت خود چنانتر از چنانی
به هر تیری هزار آهو بگیری Aزهی شیری که بس سخته کمانی
به هر بحری که تازی همچو موسی Aشکافد بحر تا در وی برانی
همه جان در شکر دارند از وصل Aکه هر یک گفت ما را نیست ثانی
به کوه طور تو بسیار موسی Aز غیرت گفته نی نی لن ترانی
ز شمس الدین بپرس اسرار لن راAکه تبریز است دریای معانی