نه ز عاقلانم که ز من بگیری - خردم تو بردی، چه ز من بگیری؟!
نخرم فلک را، بدو حسبه والله - من اگر حقیرم، نکنم حقیری
چو گشاده دستم، چو ز باده مستم - بده ای برادر قدح فقیری
نه حیات خواهم، نه زکات خواهم - که اگر بمیرم، نکنم امیری
چو تو عقل داری، بگریز از من - هله دور از من، مکن این دلیری
وگر آشنایی، تو دو چشم مایی - کنمت غلامی، اگرم پذیری
چه شود محمد! که شبی نخسبی؟! - طرب اندر آیی نکنی زحیری؟!
تو بیار ساقی! ز شراب باقی - که لطیف خویی، و شه شهیری
ز جفای مستان، نروی ز دستان - که لطیف کیشی، نه چو زخم تیری
رضیت بما قسم الله لی - و فوضت امری دلی خالقی
لقد احسن الله فیما مضی - کذالک یحسن فیما بقی
ایا ساقی جان هر متقی - بگردان چو مردان، می راوقی
بخر جان و دلرا ز اندیشها - که بر جانها حاکم مطلقی
بهشت رخت گر تجلی کند - نه دوزخ بماند، نه در وی شقی
اگر تو گریزی ز ما، سابقی - ور از تو گریزیم، تولا حقی
میان شب و روز فرقی نماند - چو ماهت نه غربیست، نی مشرقی
به صد لابه مخمور را می دهی - کی دیدست ساقی بدین مشفقی؟!
شراب سخن بخش رقاص کن - که گردد کلوخ از تفش منطقی
چو حق گول جستست و قلب سلیم - دلا زیرکی می کنی؟ احمقی
ز فکرت دل و جان گر آرام داشت - چرا رفت در سکر و در موسقی؟!
تو تنها چرایی اگر خوش خویی؟! - تو عذرا چرایی اگر وامقی؟!
جعل وش ز گل خویشتن در کشی - همان چرک می کش، بدان لایقی
همه خارکس دان، اگر پادشاست - بجز خار خار، و غم عاشقی
خمش کن، ببین حق را فتح باب - چهددر فکرت نکته ی مغلقی؟!
تو جان مایی، ماه سمایی - فارغ ز جمله اندیشهایی
جویی ز فکرت، داروی علت - فکرست اصل علت فزایی
فکرت برون کن، حیرت فزون کن - نی مرد فکری مرد صفایی
فکرت درین ره شد ژاژ خایی - مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟!
بد نام مجنون رست از کشاکش - باهوش کرمی، مست اژدهایی
کرم بریشم، اندیشه دارد - زیرا که جوید صنعت نمایی
صنعت نماید، چیزی بزاید - از خود برآید زان خیره رایی
صنعت رها کن، صانع بست استت - شاهد همو بس، کم ده گوایی
او نیستها را دادست هستی - او قلبها را بخشد روایی
داد او فلک را دوران دایم - نامد زیانش بی دست و پایی
خامش! برآن باش که پر نگویی - هرچند با خود بر می نیایی
آنکه چون ابر خواند کف ترا - کرد بیداد بر خردمندی
او همی گرید و همی بخشد - تو همی بخشی و همی خندی
همچو یوسف گناه تو خوبیست - جرم تو دانش است و خرسندی
او چو سرکه ست و می کند ترشی - دوست قندست و می کند قندی
چشم مریخ دارد آن دشمن - تو چو مه دست زهره می بندی
ای دل اندر اصول وصل گریز - که بسی در فراق جان کندی
قطره ی باز رو سوی دریا - بنگر تا به پیش او چندی
قوت یاقوت گیر از خورشید - تا در اخلاق او به پیوندی