فهرست کتاب


دیوان شمس تبریزی «غزلیات»

مولانا جلال الدین محمد بلخی‏

بسودای آن شاه بیچون تویی - دوان سوی آن هفت گردون تویی

طلبکار آن در شاهی بدانک - فرو رفته بحر پرخون تویی
به فرمان همت فرو رفته ای - به جاروب لا هر چه مادون تویی
چو رشک هزاران چو لیلی ویست - دلا در هواهاش مجنون تویی
ازین فتنه ای که جهان تو نبرد - به جان تو مرده که مفتون تویی
برای کسان کوست بحر خوشی - کم است این مشایب که محزون تویی
تو محسود آنی که در اندرونت - اگر چند کاهی ز بیرون تویی
چو عشقش دمی بر تو افسون بخواند - برنج همه عالم افسون تویی
چو مخدوم شمس الحق و نیست نوح - تو در زیر ازین فلک مشحون تویی
بگویم سخن در می و روی خوب - غرض از می و روی میگون تویی
به قانون عشقش کسی ره نیافت - از آن دن دلا گر به قانون تویی
جمالش چو مصری پر از شکر است - مر آن مصر را شیخ ذوالنون تویی
چو خورشید عشقش درون تو رفت - چه غم داری ار طین مسنون تویی
خیال خداوند شمس الحق است - بیا که همای همایون تویی
چو مرغ خیالش درون لانه کرد - دروما خجسته و میمون تویی
چو طور است عشقت درو بنگرم - که انظر بگفتی و ذالنون تویی
چو عشقش تو را دید بیضا نمود - پس امروز موسی و هارون تویی
ایا خاک تبریز نزدیک من - سراسر همه گنج قارون تویی
از آن خاک آری که معجون کنم - که دل را مقوی و معجون تویی

تو هر چند صدری شه مجلسی - ز هستی نرستی در این مجلسی

بده وام جان گر وجوهیت هست - درآ مفلسانه اگر مفلسی
غریبان برستند و تو حبس غم - گه از بی کسی و گه از ناکسی
در این راه بیراه اگر سابقی - چو واگردد این کاروان واپسی
لطیفان خوش چشم هستند لیک - به چشمت نیایند زیرا خسی
نه بازی که صیاد شاهان شوی - برو سوی مردار چون کرکسی
نه ای شاخ تر و پذیرای آب - نه درخورد باغ و زر و مغرسی
برو سوی جمعی چو در وحشتی - بیفروز شمعی چرا مغاسی
چو استارگان اندر این برج خاک - گهی گنسی و گهی خنسی
خمش کن مباف این دم از بحر و بر - چو در بر بماندی و خود مفلسی

ای آنکه از جهل اندر مماتی - ما راست از تو دم حیاتی

ساقی مستان در ده به بستان - آن جام باقی بی ترهاتی
گر بر زمینی بر چرخ بر پر - ور بر سمایی می ده حیاتی
غلغل در افکن در عالم جان - کز عالم جان یابی نجاتی
برجوش بخروش این پند بنیوش - در این صفات آ چون عین ذاتی
خاموش این دم آن یار آمد - از گفت یابی یکدم نجاتی
مادام در دام ماندی چه حاصل - این دام بگسل چون مرغ هاتی
شمس الحق دین آمد دگر بار - بخشید روحی در هر غداتی
هر شوره بومی از فیض فضلت - یابد به عزت عین فراتی