صنما بر همه جهان تو چو خورشید سروری - قمرا می رسد تو را که به خورشید بنگری
همه عالم چو جان شود همگی گلستان شود - شکم خاک کان شود چو تو بر خاک بگذری
تن من همچو رشته شد به دلم مهر کشته شد - چو به سر این نوشته شد نبود کار سرسری
چو سحر پرده می درد تو پس پرده می روی - چو به شب پرده می کشد تو به شب پرده می دری
صنما خاک پای خود تو مرا سرمه وام ده - که نظر در تو خیره شد که تو خورشیدمنظری
رخ خوبان این جهان همه ابرست و تو مهی - سر شاهان این جهان همه پایست و تو سری
چو درآمد خیال تو مه نو تیره شد بگفت - چه عجب گر تو روشنی که از او آب می خوری
صنما خرگه توم که بسازی و برکنی - قلمی ام به دست تو که تراشی و بشکنی
منم آن شقه علم که گهم سرنگون کنی - و گهی بر فراز کوه برآری و برزنی
منم آن ذره هوا که در این نور روزنم - سوی روزن از آن روم که تو بالای روزنی
هله ذره مگو مرا چو جهان گیر خود مرا - دو جهان بی تو آفتاب کجا یافت روشنی
همگی پوستم هله تو مرا مغز نغز گیر - همه خشک اند مغزها چو نبخشی تو روغنی
اگرم شاه و بی توام چه دروغست ما و من - و گرم خاک و با توام چه لطیفست آن منی
به تو نالم تو گوییم که تو را دور کرده ام - که ببینم در این هوا که تو ذره چه می کنی
به یکی ذره آفتاب چرا مشورت کند - تو بکش هم تو زنده کن مکن ای دوست کردنی
تو چه می داده ای به دل که چپ و راست می فتد - و گهی نی چپ و نه راست و نه ترس و نه ایمنی
ای دل ار محنت و بلا داری - بر خدا اعتمادها داری
اینچنین حضرتی و تو نومید؟ - مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه می کشی هرجا - بنگر آخر، جز او کرا داری؟
لطفهایی که کرد چندین گاه - یاد آور اگر وفاداری
چشم سر داد و چشم سر ایزد - چشم جای دگر چرا داری؟!
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت - زرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر ترا ندا آید - سو ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تن تو جان پاک بدی - چند خود را ازان جدا داری؟!
جان پاکی، میان خاک سیاه - من نگویم، تو خود روا داری؟!
خویشتن را تو از قبا بشناس - که ازین آب و گل قبا داری
می روی هر شب از قبا بیرون - که جز این دست، دست و پا داری
بس بود، این قدر بدان گفتم - که درین کوچه آشنا داری