خشم مکن خواجه پشیمان شوی - جمع نشین، ورنه پریشان شوی
تیره مرو خیره مرو زین چمن - ورنه چو جغدان سوی ویران شوی
گر بگریزی ز خراجات شهر - بارکش غول بیابان شوی
گر تو ز خورشید حمل سر کشی - بفسری و برف زمستان شوی
روی به جنگ آر و به صف شیروار - ورنه چو گربه تو در انبان شوی
کم خور ازین پاچه ی گاو، ای ملک - سیر چریدی، خر شیطان شوی
کافر نفست چو زبون تو شد - گر همه کفری همه ایمان شوی
روی مکن ترش ز تلخی یار - تا ز عنایت گل خندان شوی
دست و دهان را چو بشویی ز حرص - صاحب و همکاسه ی سلطان شوی
ای دل، یک لحظه تو دیوانه ی - با دمی خواجه ی دیوان شوی
گاه بدزدی، ره ایرن زنی - گاه روی شحنه ی توران شوی
گه ز (سپاهان) و حجاز) و (عراق) - مطرب آن ماه خراسان شوی
بوقلمونی چه شود گر چو عقل - یک صفت و یک دل و یکسان شوی؟
گر نکنی این همه خاموش باش - تا به خموشی همگی جان شوی
روی به شمس الحق تبریز کن - تا ملک الملک سلیمان شوی
در دل من پرده ی نو می زنی - ای دل و ای دیده و ای روشنی
پرده توی وز پس پرده توی - هر نفسی شکل دگر می کنی
پرده چنان زن که بهر زخمه ی - پرده ی غفلت ز نظر برکنی
شب منم و خلوت و قندیل جان - خیره که تو آتشی یا روغنی
بی من و تو، هر دو توی، هر دو من - جان منی، آن منی، یا منی
نکته ی چون جان شنوم من ز چنگ - تنتن تنتن، که تو یعنی تنی
گر تنم و گر دلم و گر روان - شاد بدانم که توم می تنی
از تو چرا تازه نباشم؟! که تو - تازگی سرو و گل و سوسنی
از تو چرا نور نگیرم؟! که تو - تابش هر خانه و هر روزنی
از تو چرا زور نیابم؟! که تو - قوت هر صخره و هر آهنی
صد دل و صد جان بدمی دادمی - وز جهت دادن جان شادمی
ور تن من خاک بدی این نفس - جمله گل و عشق و هوش زادمی
از جهت کشت غمش آبمی - وز جهت خرمن او بادمی
گر ندمیدی غم او در دلم - چون دگران بی دم و فریادمی
گر نبدی غیرت شیرین من - فخر دو صد خسرو و فرهادمی
گر نشکستی دل دربان راز - قفل جهان همه بگشادمی
ور همدانم نشدی پای گیر - همره آن طرفه ی بغدادمی
بس که همه سهو و فراموشیم - گر نبدی یاد تو من یادمی
بس! که برد سر و پی این زبان - حسره که من سوسن آزادمی