باده ده، ای ساقی هر متقی - باده ی شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او - گردد دیوار سیه منطقی
بردر و بشکن غم و اندیشه را - حاکم و سلطان و شه مطلقی
چون بگریزی نرسد در تو کس - ور بگریزیم تو خود سابقی
جنت حسنت چو تجلی کند - باغ شود دوزخ بر هر شقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند - تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز ز تو غرق نور - نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان - ساقی دریا صفت مشفقی
مست قبول آمد قلب و سلیم - زیرکی اینجاست همه احمقی
زیرکی ار شرط خوشیها بدی - باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو اگر یار کی؟ - از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت خویش ز گل درکشی - رو بکش آن خار، بدان لایقی
خار کشانند، اگر چه شهند - جز تو که بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب - چند پی هر سخن مغلقی
خشم مکن خواجه پشیمان شوی - جمع نشین، ورنه پریشان شوی
تیره مرو خیره مرو زین چمن - ورنه چو جغدان سوی ویران شوی
گر بگریزی ز خراجات شهر - بارکش غول بیابان شوی
گر تو ز خورشید حمل سر کشی - بفسری و برف زمستان شوی
روی به جنگ آر و به صف شیروار - ورنه چو گربه تو در انبان شوی
کم خور ازین پاچه ی گاو، ای ملک - سیر چریدی، خر شیطان شوی
کافر نفست چو زبون تو شد - گر همه کفری همه ایمان شوی
روی مکن ترش ز تلخی یار - تا ز عنایت گل خندان شوی
دست و دهان را چو بشویی ز حرص - صاحب و همکاسه ی سلطان شوی
ای دل، یک لحظه تو دیوانه ی - با دمی خواجه ی دیوان شوی
گاه بدزدی، ره ایرن زنی - گاه روی شحنه ی توران شوی
گه ز (سپاهان) و حجاز) و (عراق) - مطرب آن ماه خراسان شوی
بوقلمونی چه شود گر چو عقل - یک صفت و یک دل و یکسان شوی؟
گر نکنی این همه خاموش باش - تا به خموشی همگی جان شوی
روی به شمس الحق تبریز کن - تا ملک الملک سلیمان شوی
در دل من پرده ی نو می زنی - ای دل و ای دیده و ای روشنی
پرده توی وز پس پرده توی - هر نفسی شکل دگر می کنی
پرده چنان زن که بهر زخمه ی - پرده ی غفلت ز نظر برکنی
شب منم و خلوت و قندیل جان - خیره که تو آتشی یا روغنی
بی من و تو، هر دو توی، هر دو من - جان منی، آن منی، یا منی
نکته ی چون جان شنوم من ز چنگ - تنتن تنتن، که تو یعنی تنی
گر تنم و گر دلم و گر روان - شاد بدانم که توم می تنی
از تو چرا تازه نباشم؟! که تو - تازگی سرو و گل و سوسنی
از تو چرا نور نگیرم؟! که تو - تابش هر خانه و هر روزنی
از تو چرا زور نیابم؟! که تو - قوت هر صخره و هر آهنی