میان تیرگی خواب و نور بیداری - چنان نمود مرا دوش در شب تاری
که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس - که جمله محض خرد بود و نور هشیاری
تنش چو روی مقدس بری ز کسوت جسم - چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری
مرا ستایش بسیار کرد و گفت: ای آن - که در جحیم طبیعت چنین گرفتاری
شکفته گلبن جوزا برای عشرت تست - تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری
سریر هفت فلک تخت تست اگرچه کنون - ز دست طبع، گرفتار چار دیواری
کمال جان چو بهایم ز خواب و خور مطلب - که آفریده تو زین سان نه بهر این کاری
بدی مکن که درین کشت زار زود زوال - به داس دهر همان بدروی که می کاری
پی مراد چه پویی به عالمی که درو - چو دفع رنج کنی جمله راحت انگاری؟!
حقیقت این شکم از آزپر نخواهد شد - اگر به ملک همه عالمش بینباری
گرفتمست که رسیدی بدانچ می طلبی - ولی چه سود ازان، چون بجاش بگذاری؟!
شبی چو اینست ای دوست چون سپیده دمید - تو مست، خفته و آگه نه ای ز هشیاری
نهان شدند معانی ز یار بی معنی - کجا روم که نروید به پیش دیواری
چه جرم رفت که بازم ز در به راه کنی - جفا حواله مهجور بی گناه کنی
سر منست و سر کویت ار به تیغ زنی - دل منست و غم عشقت ار تباه کنی
تو راست مملکت دلبری به زیر نگین - به بی نوا سزد ار گه گهی نگاه کنی
به هر رهی که روم بی تو بدرهم خوانند - چه باشد ار نظری با رهی به راه کنی
گدای کوی تو گردد نواله خواه چو من - گر التفات گدایی به پادشاه کنی
روند از خود اوفتند ز آسمان به زمین - به عشوه ار نظری سوی مهر و ماه کنی
چو شمس در حرم قرب ره بری زاهد - گر آستان در دوست سجده گاه کنی
ای دل، یک لحظه چو دیوان شوی - باز رهی خواجه دیوان شوی
گاه ز دزدی، ره ایوان زنی - گاه روی شحنه توران شوی
گه ز سپاهان و حجاز و عراق - مطرب آن شاه خراسان شوی
بوقلمونی چه شود تا چو عقل - یک صفت و یکره و یکسان شوی؟
گر نکنی این همه خاموش باش - تا به خموشی همگی جان شوی