ای آنکه در دلی چه عجب دل گشادستی - یا در میان جانی یا جان فزاستی
آمیزش و منزهیت در خصومتند - کی جان ماستی تو عجب یا تو ماستی
گر آنی و گر اینی و گر بحر لذتی - جمله حلاوت و طربی بی عطاستی
تو امر مطلقی و بر نارسیدگان - این است اعتقاد که خوف و رجاستی
چون یوسفی به حسن و بر اخوان کدورتی - یعقوب را همیشه صفا در صفاستی
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم - ای عشق تو عدویی و هم عقلهاستی
ای عقل من بدی تو و از عشق زر شدی - تو کیمیا نه ای علم کیمیاستی
ای عشق جبرییلی در راز گستردی - گویی که وحی او همه انبیاستی
آنکس که عقل باشدش و این گمان برد - تو از گمان و عقل و تفکر جداستی
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت - وانگه خطا کند تو غفور خطاستی
گر باد را نبینی ای خاک خفته چشم - گر باد نیستی چه سبب در هواستی
گر چه بلند گشتی از کبر دور باش - از کبر شرم دار که از کبریاستی
از دور نار دیدم و نزدیک نور بود - گر اژدها نموده ای ما را عصاستی
ای ماه روی با لب خندان خوش آمدی - مجموع کرده زلف پریشان خوش آمدی
ما را هزار گونه سعادت جمال تست - هرگز مبا کمال تو نقصان خوش آمدی
هست او همای دولت و سیمرغ معرفت - پرواز کرده سوی فقیران خوش آمدی
گر تو قدم به حجره درویش خود نهی - جان و دلم فدای تو قربان خوش آمدی
درویش گر قدوم مسافر طلب کند - اکنون تویی مسافر سبحان خوش آمدی
جامی به دست داری و چشمان نیم مست - با های و هوی نعره مستان خوش آمدی
در چشم من نشیند آن چشم مست تو - ای نور چشم ناصر عکان خوش آمدی
ای شاه شمس دین مفخر تبریز عقل و جان - روح القدس تو را شده درمان خوش آمدی
سوگند خورده ای که از این پس جفا کنی - سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و می کشیم - تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی
می خندد آن لبت صنما مژده می دهد - کاندیشه کرده ای که از این پس وفا کنی
بی تو نماز ما چو روا نیست سود چیست - آنگه روا شود که تو حاجت روا کنی
بی بحر تو چو ماهی بر خاک می طپیم - ماهی همین کند چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسیر - حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا ز کی ترساندت کسی - جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
خاموش کم فروش تو در یتیم را - آن کش بها نبود تو چونش بها کنی