جامی ز عشق پر کن صاف و رواق ساقی - تا محو گردد از جان صدق و نفاق ساقی
آن مادر بدی را چادر کشان و سرمست - از خم خسروانی بستان طلاق ساقی
عقل است چون پدر لیک آن مادر خیانت - با این پدر بجنگ است گشتیم عاق ساقی
زیرا که عشق جانی در جام ماست جوشان - وز بند این پدر جان آمد بقاق ساقی
جانیست جام عشق بگذشته از لطیفی - از صد هزار جانها اندر مذاق ساقی
چه جای جام و جانست چه جای بحر و کانست - ماهی عرش بر تر پاک از محاق ساقی
ای مطرب الله الله بر گو صریح مطلق - میخانه شمس دین است بالانفاق ساقی
از جام رطل او ریز رطل چگونه رطلی - گر رطل باده سوزد جان فراق ساقی
با جمله حریفان سرمست سوی تبریز - ماییم کوست رشک شام و عراق ساقی
چون آتشین دمی را یکدم تو می نپوشی - ای دوست چند جوشم گویی که چند جوشی
ای جان و عقل مسکین کی یابد از تو تسکین - زین سان که تو نهادی قانون می فروشی
سرنای جان ها را در می دمی تو دم دم - نی را چه جرم باشد چون تو همی خروشی
روپوش برنتابد گر تاب روی این است - پنهان نگردد این رو گر صد هزار پوشی
بر گرد شید گردی ای جان عشق ساده - یا نیک سرخ چشمی یا خود سیاه گوشی
گر ز آنک عقل داری دیوانه چون نگشتی - ور نه از اصل عشقی با عشق چند کوشی
اجزای خویش دیدم اندر حضور خامش - بس نعره ها شنیدم در زیر هر خموشی
گفتم به شمس تبریز کاین خامشان کیانند - گفتا چو وقت آید تو نیز می نپوشی
درهم شکن چو شیشه خود را، چو مست جامی - بد نام عشق جان شو، اینست نیکنامی
پرذوق، چون صراحی بنشین، اگر نشینی - کن کالقدح مذیقا للقوم فی القیام
عقل تو پای بندی، عشق تو سربلندی - العقل فی الملام والعشق فی المدام
الدیک فی صباح، واللیل فی انهزام - والصبح قد تبدی فی مهجة الضلام
معشوق غیر ما، نی، جز که خون ما، نی - هم جان کند رئیسی، هم جان کند غلامی
دل را کباب کردی، خون را شراب کردی - یا من فداک روحی یا سیدالانام
ز اندیشه شو پیاده، تا بر خوری ز باده - من راوق قدیم، مستکمل القوام
مستفعلن فعولن، آتش مکن مجوشان - زیرا کمال آمد، دیگر نماند خامی
می گو تو هرچه خواهی، فرمان روا و شاهی - سلمت یا عزیزی، یا صاحب السلام
باده چو با خیزان، چون پشه غم گریزان - لا تعذلوا السکارا افدیکم کرامی
تبریز شاد بادا، ز اشرق شمس دینم - والشمس حیث تجری للمشرقین حامی