وه که دلم برد غمزه های نگاری - شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلم چون نبود خالی از اندوه - درد و غمم چون بود ز یار و دیاری
از پی این عشق اشک هاست روانه - خوب شهی آمد و لطیف نثاری
چشم پیاپی چو ابر آب فشاند - تا ننشیند بر آن نیاز غباری
کان شکر آن لبست باد بقایش - تا که نماند حزین و غوره فشاری
نک شب قدرست و بدر کرد عنایت - بر دل هر شب روی ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ زیر و زبر بود - ماهی بی آب را کی دید قراری
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن - از تن بی عقل کی بیاید کاری
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه - خلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی - خود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانه عالم - خوب حریفی و سودناک قماری
بهر کنارش همی کنار گشایم - هیچ کس آن بحر را ندید کناری
تن بزنم تا بگوید آن خوش خوش خو - آنکه ز حکمش نیافت کوه وقاری
ای کاروان منزل آخر چه بار داری - نقد ابد گزیدی یا یار زنگباری
چون شاه نقد جوید هر جنس در نگنجد - می جوی نقد خود را اندر تن حصاری
این قلعه چار برج است یک پاسبان اصلی - بشناس پاسبان را بگذار هر چهاری
تن خاک و باد و آبست آتش درو مسلط - اینها چو قرب دارند با تن مکن تو یاری
تو مرغ قصر شاهی اندر قفص چه باری - چون حکم شه در آید بشکن قفص چه باری
چندانکه درد خوردی از درد درد بردی - مشکن تو جام صافی تا بشکند خماری
از دام چون رهیدی بر قصر شه رسیدی - هر دو جهان بدیدی لیل تو شد نهاری
عزم سفر که کردی رفتی و آمدی باز - بگشا سر قماشت هر نیک و بد که داری
شمس الحقا به تبریز اسرار هر دو عالم - پیداست پیش رویت پنهان چگونه داری
ای دل ز جان گذر کن تا جان جان ببینی - بگذار این جهان را تا آن جهان ببینی
تا نگذری ز دنیا هرگز رسی به عقبی - آزاد شو از اینجا تا بی گمان ببینی
گر تو نشان بجویی ای یار اندرین ره - از خویش بی نشان شو تا تو نشان ببینی
از چار و پنج بگذرد در شش و هفت بنگر - چون از زمین بر آیی هفت آسمان ببینی
هفت آسمان چو دیدی در هشتمین فلک شو - پا بر سر مکان نه تا لا مکان ببینی
در لامکان چو دیدی جانهای نازنینان - بی تن نهاده سرها در آستان ببینی
بربند چشم دعوی بگشای چشم معنی - یکدم ز خود نهان شو او را عیان ببینی
ای نانهاده گامی در راه نامرادی - بی رنج گنج وحدت کی رایگان ببینی
نفست سگست میدان سگ رامپرورای جان - سگ را بران تو خنجر تا خود امان ببینی
هی های شمس تبریز خاموش باش ناطق - تا جان خویشتن را زان شادمان ببینی