آدمی جوید دایم کشی و پرهنری - عشق آنگه دهدش مستی وزیر وزیری
دل چون سنگ بر آبست که گوهر گردد - عشق فارغ کندش از گهر و بدگهری
حرص خواهد که به شاهان جهان دربافد - لولیان را چو ببیند شود او خوش سفری
لولیانند درین شهر که دلها دزدند - چشم زین خلق ببندی چو در ایشان نگری
چشم مستش چو کند قصد شکار دل تو - دل نگهداری و سودت نکند چاره گری
عاشقانند نهان در کنف غیب تو را - گر تو بینی نه کنی از غم شان بوی بری
آب خوش را چه خبر از حسرات تشنه - یوسفان را چه خبر از نمک خوش پسری
سر سرسبز چو با توست چه سرگردانی - جان اندیشه چو با توست چه اندیشه وری
گر تو را دست دهد آن صنم از دست روی - ور تو را راه دهد آن پری از ماهبری
چون تو را گرم کند شعشعه های خورشید - فارغ آیی ز رسالات نسیم سحری
ور سلامی شنوی از دو لب یوسف مصر - شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
شمس تبریز تویی آیینه جان جهان - هم به آیینه خود باز به خود می نگری
آنچنان حسن کجا باشد در هر چینی - و آن چنان نرگس مخمور خوش خود بینی
هر که باشد اگرت بیند و اندر خوابی - جز یکی عاشقکی بیدلکی مسکینی
مومن و کافر و ترسا اگرت یک نظری - چون به بستند بگویند که آوه دینی
دوزخ ار لطف تواش نیم رخی بنماید - حکم گردد نبود در پیش از او کینی
در دلم کرد خیالت صنما می دیدم - هر طرف دلبر خوبی ز بتان چینی
پیک هر قافله در ششدره ابلیسی - تو به هر نیت خود مسخره ابلیسی
از برای علف دیو تو قربان تنی - بز دیوی تو مگر یا بره ابلیسی
سره مردا چه پشیمان شده ای گردن نه - که در این خوردن سیلی سره ابلیسی
شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار - ز آنک در خدمت نان چون تره ابلیسی
نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو - عاشق نطفه دیو و نره ابلیسی
نیت روزه کنی توبره گوید کای خر - سر فروکن خر باتوبره ابلیسی
از حقیقت خبرت نیست که چون خواهد بود - تو بدان علم و هنر قوصره ابلیسی
در غم فربهی گوشت تو لاغر گشتی - ناله برداشته چون حنجره ابلیسی
کفر و ایمان چه می خور چو سگان قی می کن - ز آنک تو مومنه و کافره ابلیسی
تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکه بد - ترش و گنده تو چون غرغره ابلیسی
گرد آن دایره کرده خوان پر چو مگس - تا قیامت که تو از دایره ابلیسی