فهرست کتاب


دیوان شمس تبریزی «غزلیات»

مولانا جلال الدین محمد بلخی‏

ز رحیق شمس دینم تو بیار باده ساقی - که شود سوار جامی و دل پیاده ساقی

ز رحیق با کسادش برسان تو داد دادش - که شد است پای بسته ز منش گشاده ساقی
گه ز مادر حیاتت که ولیست اصل حشرت - بسر طرب فزایم شده است زاده ساقی
تو بدان میی که دادی بفزا مکن قناعت - که حریف ها بنوشد برسان ز باده ساقی
سفر هوای آن مه ز فراق نیک صعب است - تو درین سفر بیفزا ز میم ز داده ساقی
بشنو تو نکته ای را که فتاده است شیرین - خنک آنگهی که بینی ز میم فتاده ساقی
دل شیر گیر ما را نه فراق آهوستی - ز میم حمایتستی ز میم قلاده ساقی
به قطار اشترانت شتریست بار او می - به علامتی که هستش بنشان مراده ساقی
ز میی بار ما را که ز حدت و شرارش - بشود چو شیر نری بز لنگ باده ساقی
چه کنم سریر دولت بمیم خوشست حالت - که بس ست می مرا خود شرف و وساده ساقی
کندش به مکر و حیله می راقب چو جوحی - دل اگر چه باشد ابله و سلیم ساده ساقی
اگرم چو سیم نبود سخنی شنو نمازی - تو گرو کن از پی می بدکان سجاده ساقی
تو ببر به سوی تبریز ز بر من این تحیت - که منت نمایم این دم ره راست جاده ساقی

سر و پا برهنه آمد ز نشان بی نشانی - ز فنای خود رسیده به بقای جاودانی

ز مقام لی مع الله همه مست جام وحدت - شده محو در نظرشان ارنی و لن ترانی
چو به همت اند ره رو نشوند بند صورت - ز وفای قرب صحبت همه مرکز معانی
اثری زرای ایشان دم صبح صادق آمد - شده خاک پای ایشان همه آب زندگانی
چه کنی حدیث ایشان که دمی ز خود نرستی - چه زنی تو لاف ایشان که تو بند این و آنی
گهریست ذات ایشان ز مکان کان منزه - ز جهت برون شده زان که نه جسمی و نه جانی
سر عقل نیستی شان پی عقل بر پریده - زده عقل کل درین ره دم عجز و ناتوانی
صفت از صفات ایشان کنم ار بیان حقیقت - به سماع خرم آیند ملکان آسمانی

نفسی به فکر بگشا سر درج آشنایی - بنگر به گوهر خود که چه آیی از کجایی

بطلب کمال خود را بشناس حال خود را - نظر جمال خود را بنگر چه خوش لقایی
تو خلاصه وجودی تو نشانه سجودی - تویی آنکه بر گشاده گره منی و مایی
تو چه بی نظیر ذاتی تو چه مشرب حیاتی - تو چه نامه نجاتی تو چه طرفه دلربایی
تو مراد لایزالی تو مرید ذوالجلالی - تو حریف بزم حالی تو ندیم کبریایی
قفص بدن رها کن طلب هوای ما کن - طیران در آن هوا کن که تو مرغ آن هوایی
ز زمین تن روان شو سوی ملک جاودان شو - به سرای لامکان شو بنشین به پادشایی
چو حلال از مقالت گذری به کوی حالت - که بس است این دلالت سوی ما کن آشنایی
هوست ز سر بری کن شب ساز دلبری کن - بنشین و زرگری کن تو ز کان کیمیایی