بکمال بود عشقم ز ازل که آفریدی - نه زمین بدونه گردون که دعای من شنیدی
نه خوری بدونه ماهی نه سری بدو کلاهی - که مرا برای عشقت ز گزیدگان گزیدی
تو برای اهبطواام ز برای رابطواام - بفروختی به خاکی و به جانها خریدی
تو مرا عجب چه یاری تو بگو به من چه داری - که مرا نه بعد پستی به بلندیی کشیدی
بده ام قدیم با تو بده ام ندیم با تو - چو منم تو و تویی من ز چه روی ناپدیدی
نه تو با منی نه بی من نه تو در تنی نه بی تن - نه تو زنده مرده هم زن تو قریبی و بعیدی
تو تری و خشکی ای جان ختنی و مشکی ای جان - شب قدر و سال و ماهی عرفات و روز عیدی
تویی آنکه چشم و دیدی تو بگفتی و شنیدی - تویی آنکه پرده دوزی تویی آنکه بر دریدی
تو سواری و سمندی تو لطیف و زورمندی - تو گشایی و ببندی در و قفلی و کلیدی
همه خلق گشت حیران ز رعیت و ز سلطان - که چگونه شهسواری که تو غازی و شهیدی
منشین تو سست و طالب که شوی قوی و غالب - سو بیشه شو چو شیران که از آن چمن چریدی
ز جهان نهان ز آنم که چو عشق بی نشانم - چو بر شیوخ جانم ز چه رو کنم مریدی
دلت ار کنون مریدی ز ازل شه مریدی - همه دانشی و دیدی دل و جان با یزیدی
پرسید بلبل ای جان که بهار شد کجایی - بشکفت جمله عالم گل و برگ جان فزایی
رخ یوسفان ببینی که ز چاه سر برآرد - همه گلرخان ببینی که کنند خودنمایی
ثمرات دل شکسته به درون خاک بسته - بگشاده دیده دیده ز بلای دی رهایی
خضر و ثمن چو رندان بشکسته اند زندان - گل و لاله شاد و خندان ز سعادت عطایی
همه مریمان کامل همه بکر و گشته حامل - بنموده عارفان دل به جناب کبریایی
به مثال گربه هر یک به دهان گرفته کودک - سوی مادران گلشن به نظاره چون نیایی
بنگر به مرغ خوش پر چو خطیب فوق منبر - به ثنا و حمد داور بگرفته خوش نوایی
چو شکوفه کرد بستان ز ره دهن چو مستان - تو نصیب خویش بستان ز زمانه گر ز مایی
بشنو ز نی سماعی به زبان بی زبانی - شده بی حروف گویا به لسان ارمغانی
بگشا تو شمع جان را چه گشاده ای زنان را - که حدیث سر شنیدن تو به گوش دل توانی
ز نی است مستی ما نه ز می بزن زمانی - که حریف خوش نفس به ز شراب ارغوانی
نفسی زنی روان شد مدد حیات جان شد - اثری نمود آن به از آب زندگانی
ز سماع نی کسی را خبری بود که یابد - نظری ز مهربانان اثری به مهربانی
بگذار نیشکر را که به ذوق می نمایی - نی بینوای شکر به نوا شکرفشانی
چو شدند گرم بازان بنشین که آتش از نی - نه چنان گرفت در ما که نشاندنش توانی
به سماع چون در آیی ز خیال خویش بگذر - نفسی مگر نظر را به جمال او رسانی
دگر آن نظر میسر نشود تو را همان بس - که کنند التفاتت به جواب لن ترانی
هله شمس دین دو عالم به طفیل ذاتت آمد - تویی آفتاب دولت تویی خسرو معانی