در عشق تو بوده هر مقامی - تا یابد از تو او نظامی
حقت بربود غالبت کرد - خرسند شدند ز تو بنامی
اقبال به خدمت تو آمد - سویش ننهاده ای تو گامی
آن اقبالی که بر سر آیند - جانها چو رسد از آن پیامی
آن سرو دو دیده پیشت آید - بر کف بنهاده شهر جامی
در وی می تافت آن شرابی - کش حل ندید و نی حرامی
هر ناقص ناقصی که بربش - دریافت بگشت او تمامی
اندر قدح تو آفتابی - زین خورشید را غمامی
ای بر جانها ز تست داغی - بر گردن جمله از تو دامی
بویت الموت اگر در آید - آن گردد جمله از تو دامی
تبریز شده تو را غلامان - همچون حرمین و همچو شامی
دانم به یقین که جان بگیرد - از مرکب شاه خود لگامی
آن دوست را که یاد کردم - ای باد صبا ببر سلامی
در ظلمت تن مرا چراغی - چه جای چراغ را دماغی
مرتد بود آن کسی که با تو - گردد ز خری عدو و یاغی
ای مایل آن که عشق زاغت - نتواند کرد غیر زاغی
جز از نم عشق ای برادر - نه پذیرد جان کس دباغی
جد کن که ز خود رهی سلامت - چه در پی بارهی و لاغی
این نفس خود است رهزن تو - از جهل و حجاب در فراغی
گفتار حق است بشنو از من - گر قابل وحی این بلاغی
زان روی که جان جان فزایی - از یک نظری تو دلربایی
بی آتش عشق دانک دودی - یا معتمدی و یا شفایی
حقست ترا که بی وفایی - یا معتمدی و یا شفایی
با یار رمیده یار بودن - یا معتمدی و یا شفایی
گوییم ولیک بسته بسته - یا معتمدی و یا شفایی
بستیم و تو بسته را شکستی - یا معتمدی و یا شفایی
وز ذوق تو چشم وهم چراغیم - یا معتمدی و یا شفایی
نی نی، نه حد جفاست این کار - یا معتمدی و یا شفایی
در عشق خوش است هم خموشی - یا معتمدی و یا شفایی
ای از رخ دوست یادگاری - یا معتمدی و یا شفایی
می کن تو به صبر، دار داری - یا معتمدی و یا شفایی
در آتش عاشقی چنینم - یا معتمدی و یا شفایی