جمال جان شمس الدین چو جانی - چه جان گر جان بود او خود جهانی
چو دیدم ناگهانی خوبی او - شدم بی خود در آن خوبی زمانی
خودی شکرینش با خودی کرد - ز هست خود ببخشد او روانی
روانی او دل افسرده ام را - به مانند روان کرده روانی
روان شیر گیری شیر مستی - همه عشق لطیفی شادمانی
از آن اسرار کان جان و روان گفت - چگونه باز گوید ترجمانی
به خانه رازها آن ماند پنهان - ولیکن بر تواش چون مهربانی
اسیر شهوتان را پرتو او - کند او کامکاری کامرانی
برو از خود به مستی شان همانه - به خود نایند الا هر قرانی
کمان عقل بینی بس شکسته - چو جست آن تیر غمزه اش از کمانی
زند از تیغ می گر او دل عقل - نباشد عقل را از وی امانی
بگیرد شرق و غرب از شادمانی - بدارد خود نیابی کس عمانی
ز قعر دوزخ غم رو نماید - ز رضوان هوای او جنانی
معاذ الله که در تو زیر عالم - بود در هیچ عصری آنچنانی
چو جنگ عشق او بر ساخت سازی - بگوش جان عاشق گفت رازی
بروز پیشه حال عشقش آتش - بسوزانید بر جا بد مجازی
نمازی گردد آن جایی که دارد - به پیش قبله حسنش نمازی
زفر عشق جان انگیز شاهی - نهد بر اطلس بختش طرازی
هر آن زاغی که چید از خرمن او - یکی دانه دمی واگشت بازی
و زائرهای روحی می سرایند - ز عشق روی او پرده حجازی
چو می ترسی ز مردان رو تو بستان - ز عشقش عمر بی برگ درازی
چه عمری عمر شیرینی لطیفی - لطیف مست عشق پاکبازی
ولیکن باز او را زیبدای جان - مکن زنهار با بازش تو بازی
چو دلشادم به دلدار خدایی - خدایا تو نگهدار از جدایی
بیا ای خواجه بنگر یار ما را - چو از اصحاب و از یاران مایی
بدان شرطی که با ما کژ نبازی - وگر بازی تو با ما برنیایی
دغایانی که با جسم چو پیلند - سوار اسب فرهنگ و کیانی
پیاده گشته و رخ زرد ماندند - ز فرزین بند شاهان بقایی
چه بودی گر بدانستی مهی را - شکسته اختری در بی وفایی
وگر مه را نداند ماه ماه است - چگونه مه نه ارضی نی سمایی
که ارضی و سمایی را غروب است - فتد بی اختیارش اختفایی
ظهور و اختفای ماه جانی - به دست او است در قدرت نمایی
بسوز ای تن که جان را چون سپندی - به دفع چشم بد چون کیمیایی
که چشم بد بجز بر جسم ناید - به معنی کی رسد چشم هوایی
کناری گیرمش در جامه تن - که جان را زو است هر دم جان فزایی
خیالت هر دمی این جاست با ما - هلا ای شمس تبریزی کجایی